داستان - شعر- رومان

Wednesday, December 26, 2007

من سراغ گل ها را ، از فصل بهار میگیرم

من پسر بچه ایم ،شوخ و

شلوغ

دو سه روزیست ، رسیدم به بلوغ

پشت من ، در کمرم ، رود سپید ، به خروش آمده است

من ز تن آتش شهوت دارم ، من به آن آتش گو زنده شدم

خواسته یا ناخواسته

من به چشم میبینم

دل میخواهد

دست میچیند

من سراغ گل ها را ، از فصل بهار میگیرم

من زه مریم ها ، نرگس ها ، خاطره ای خوش دارم

آن شقایق ، آن ارکیده ناز ، لاله و لادن و ژیلا

و همه گل های قشنگ

تسلیم شدند به هوای ، آتش من

در شب یلدا بود ، صدفی ناله برآورد

ناله دریا بود ،که به شهوت میگفت (خطاب به شهوت میگفت)

جنس من آب بود سردی من ، میبردآتش شهوت زه تنت

پیش خود گفتم ، دریا ،من تو را میخواهم ، من تو را میخوانم به شنا ،

که در آن سینه تو غوص کنم

و کثافات تنم ، رود در کمرم ، در بدنت سرازیر کنم

و تو در آن لحظه ، چه خوب میخواندی ، قایق چوبی من

تو بمان در ساحل

تو غروب شمس را بر تن دریا بین

در شب یلدا ، بعد از آن شام نجس

من به چشم دیدم گل نیلوفر وحشی ، بر چهره مرداب سیاه

من هوس کردم ، من به دست چیدم نیلوفر وحشی

او حرف نزد

اما یادم بود ، گلهای دگر

که چگونه میخواندند در جشن شهوت من

دوقدم مانده به صبح

چند سانتی ز سرم بیرون است

آن همه نیلوفر وحشی ، برپیکر مرداب

با خنده به من میگویند

دو قدم دیگر خواهی مرد ، و ما

تا ابد شمع مزار تو ، در مردابیم



Monday, December 17, 2007

قبله گاهم ، سنگیست - که دلش میخواهد

قبله گاهم ، سنگیست - که دلش میخواهد
زیر پتک و تیشه - درب این گلبه اسرار زند
روی آن حک شده است - زندان - شلاق - اعدام
آتش بولهوسی - پشت آن سنگ قشنگ - نقش یک دیو سیاه ، انداخته است
غافلان میگویند:
تو به دین ما - به چه خاطر، شده ای کافر
من میگویم :
سنگ سجاده من بوسه لبی میخواهد
تشنه یِِِ جرعه یِ آبیست که تن خویش کشد . شاید آن دیو سیاه از تن خویش دور کند
و بیاید به دستانِ من کشته ی نور -تا بکوبم به در کلبه نور
و من خسته به دهر- میکوبم - بر در کلبه نور
کور دلان میگویند:
سالهاست گلبه نور - گلبه تنهایست - از بی رحمی دهر - شده خالی
نور فانوس دل انگیزش - دیگر از پنچره - نیست جاری
جاهلان میگویند :
سجده کردی بر سنگ
بر در آن کلبه مخروبه ی نور - به صلیب و آتش -میکشانیم تو را- به سزای بوسیدن سنگ
کلبه نور به آتش رفته
سنگ من آب شد- در پای صلیب
آتش مردم بدکاره دهر - میبرد جان ز تن مرده من
زیر لب میگویم - به کدامین گناه گشته شدم
سالها میگذرد - گلبه ، خاکستر شده بر روی زمین
سنگ من ریشه زده - گل آن میخندد - بر لبی که ، من خسته ، به آن بوسه زدم
وحید - بامداد 23/9/1386

Saturday, December 15, 2007

ما لاف عشق میزنیم ، در دل هوسها برده ایم (وحید - دفتر 4 ام)


  • بوسیدن لبهای تو ، بوییدن گلهای تو
  • ای کاش میشد یک نفس ، در بر بگیرم روی تو
  • چشم های من دیدار تو . دیدار تو رویای من
    در خواب بودم من عجب ، افسانه و محبوب من
  • افسانه شو ، افسانه شو ، بهر منی بیگانه شو
  • آتش زدی صد میکده، این جام را پیمانه شو
  • اشکت اگر روزی بریخت ، بر پای من ای نازنین
  • غسل شهادت میکنم . بر کوی تو ای فرّدین
  • دیشب بخوابم آمدی ، امشب کجا آماده ای
  • امیدِ آن صبحی کنم ، بر دامنم آسوده ای
  • این دوری را عاشقان. آتش به جان ما فتاد
  • ای کاش همچون آن خلیل ، جنت به کام ما بداد
  • در خواب غفلت بودمی ، بیدار چون گشتم همی
  • بر دستهایم خون توست . قلبت شکسته دیدمی
    ما لاف عشق میزنیم ، در دل هوسها برده ایم
    ای کاش کوس عشق را دیگر به ره نمیزدیم
  • َُِّ

Tuesday, December 11, 2007

قطره ها میخوانند - به سکوتی ، که تو ویران کردی


قطره ها می بارند - قطره ها میخوانند - به سکوتی ، که تو ویران کردی
قطره ها میبارند - نه ز ابر - بلکه از چشم سفید و آبی - که من خسته ، در آن زیبایم
قطره ها خون شده از دوری تو
قطره ها میپاشند - بر گلِ قرمزِ قالی ، که من و تو در آن - صد خاطره با هم داریم
پلک ها میلرزند - و چه زیبا میریزند - قطره های اشک را
لب ها میلرزند - زیر لب همهمه ایست ، که تو کی می آیی
میشود حرفت را - همه افسانه بپندارم من - که تو می آیی؟
ناگهان در دل تاریکی شب - ریزش اشک بر آن غنچه ی مصنوعی - نقش - بسته، به روی قالی
و تو میدانی - اشک تو معجزه ای کرد بر قالی -
گل در آن حال به تو میگوید - من به اشکت شده ام زنده به دهر - ریشه ام این قالیست - دست آن بافنده ، کرده من را نامی
من هزاران پا را - بر رخم کوفته اند -هر بهاران - جای بوییدن من - ترکه چوب به تن داشته ام
تو بیا - زنده بکن - نقش مرغ خوش خان را _ که به قالی مرده ست
دخترک هر چه ببارید بر آن - مرغ خوش خان - بیدار نشد
و هم اکنون - پینه دوزی دارد ، نقش آن غنچه گل میدوزد
دیگران میگویند - دخترک سالهاست ، رفته از آن کلبه تنگ
پینه دوز میگوید نقش آن بر قالیست - نقش آن بر قالیست
وحید - بامداد 19 / 9 /1386


Sunday, December 9, 2007

فرقی نمیکند برای من آسمان...........


فرقی نمیکند آسمان آفتابی باشد یا مهتابی
فرقی نمیکند آسمان ابری باشد یا بارانی
ستاره در آن خواب باشد یا در بیداری
فرقی نمیکند آسمان سیاه باشد یا آبی
فرقی نمیکند درآن کلاغ بپرد یا مرغابی
افسوس که رنگین کمان در آن میکند خودنمایی
در آن حال
قلب قاصدک میتپد به تنهایی
و به دنبالش کودکی برای بازی
و بزرگان در غفلت و گمراهی
وه ! چه زیباست . قطره های اشک میچکند بر دستان خالی
و قاصدک تا بهار دیگر در پروازیست آسمانی
وحید - بامداد 17/9/1386

Tuesday, December 4, 2007

سبز باید بود....زرد باید گشت



سبز باید بود
زرد باید گشت
ریشه در خاک سرد باید داشت
سردی دهر را
با گرمی نغمه ئ گنجشک افق باید گُشت
گرمی دهر را
با رود خنک باید شُست
همه ایام در این فکر بودم
که بیاید روزی و در این خلوت تنهایی من
بزند تکیه بر بالینم
زیر چتر سبزم
سفره اش باز کند
تا که یک صبح زمستانی سرد
گرمی تیشه ئ او حس کردم
من به امید بهاری سر سبز
از خواب بیدار شدم
تیشه اش از آهن
گرمی اش چون آتش
تنه ام میلرزید
او چه بیرحمانه بر پیکر من میکوبید
ناگهان در کلبه تنهایی او
آتشی چون خورشید
از من تکه زغالی برخاست
و در این فکر فرو رفتم من
که چه بیهوده سری در من بود
سبز باید بود
در بهار
زرد باید گشت
در خزان
ولی اکنون که انجا هستم
آتشی هستم زرد
وه! چه خوب میسوزم
وحید - بامداد 13/9/1386