داستان - شعر- رومان

Tuesday, December 11, 2007

قطره ها میخوانند - به سکوتی ، که تو ویران کردی


قطره ها می بارند - قطره ها میخوانند - به سکوتی ، که تو ویران کردی
قطره ها میبارند - نه ز ابر - بلکه از چشم سفید و آبی - که من خسته ، در آن زیبایم
قطره ها خون شده از دوری تو
قطره ها میپاشند - بر گلِ قرمزِ قالی ، که من و تو در آن - صد خاطره با هم داریم
پلک ها میلرزند - و چه زیبا میریزند - قطره های اشک را
لب ها میلرزند - زیر لب همهمه ایست ، که تو کی می آیی
میشود حرفت را - همه افسانه بپندارم من - که تو می آیی؟
ناگهان در دل تاریکی شب - ریزش اشک بر آن غنچه ی مصنوعی - نقش - بسته، به روی قالی
و تو میدانی - اشک تو معجزه ای کرد بر قالی -
گل در آن حال به تو میگوید - من به اشکت شده ام زنده به دهر - ریشه ام این قالیست - دست آن بافنده ، کرده من را نامی
من هزاران پا را - بر رخم کوفته اند -هر بهاران - جای بوییدن من - ترکه چوب به تن داشته ام
تو بیا - زنده بکن - نقش مرغ خوش خان را _ که به قالی مرده ست
دخترک هر چه ببارید بر آن - مرغ خوش خان - بیدار نشد
و هم اکنون - پینه دوزی دارد ، نقش آن غنچه گل میدوزد
دیگران میگویند - دخترک سالهاست ، رفته از آن کلبه تنگ
پینه دوز میگوید نقش آن بر قالیست - نقش آن بر قالیست
وحید - بامداد 19 / 9 /1386


0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]



<< Home