داستان - شعر- رومان

Tuesday, December 4, 2007

سبز باید بود....زرد باید گشت



سبز باید بود
زرد باید گشت
ریشه در خاک سرد باید داشت
سردی دهر را
با گرمی نغمه ئ گنجشک افق باید گُشت
گرمی دهر را
با رود خنک باید شُست
همه ایام در این فکر بودم
که بیاید روزی و در این خلوت تنهایی من
بزند تکیه بر بالینم
زیر چتر سبزم
سفره اش باز کند
تا که یک صبح زمستانی سرد
گرمی تیشه ئ او حس کردم
من به امید بهاری سر سبز
از خواب بیدار شدم
تیشه اش از آهن
گرمی اش چون آتش
تنه ام میلرزید
او چه بیرحمانه بر پیکر من میکوبید
ناگهان در کلبه تنهایی او
آتشی چون خورشید
از من تکه زغالی برخاست
و در این فکر فرو رفتم من
که چه بیهوده سری در من بود
سبز باید بود
در بهار
زرد باید گشت
در خزان
ولی اکنون که انجا هستم
آتشی هستم زرد
وه! چه خوب میسوزم
وحید - بامداد 13/9/1386

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]



<< Home