داستان - شعر- رومان

Wednesday, October 17, 2007

magnify
لوئیز. دختری بود که در خانواده یی فقیر متولد شد ... پدرش معتاد و دچار بیماریهای روانی شدید بود و خانواده ش در کنار این ناهنجاریها به سختی با او زندگی میکردن ... پس از گذشت چندین سال پدر لوئیز در یه سانحه رانندگی فوت کرد ... و مادر وی به علت فقر و تنگدستی شدید مجبور به ازدواج مجدد با مردی شد که از همسرش جدا شده بود و دو پسر ( 10 ساله و 15 ساله ) داشت ، در آن هنگام لوئیز 5 ساله بود و زندگیش بعد از مرگ پدر شرایط بدتر و سختتری برای او و مادرش ایجاد کرده بود ... ناپدریش مردی دائم الخمر بود و لوئیز هزاران بار مورد هجوم کتک ها و شکنجه های اون قرار گرفته بود.
شش ماه از فوت پدر لوئیز میگذشت که وی مادر خود را نیز بر اثر بیماری از دست داد و نا پدریش او را از خانه بیرون کرد ...
زندگی سخت لوئیز تازه از اون زمان شروع شد ...
یک دختر بچه که در سن 5 سالگی آواره کوچه و خیابونها شده بود ... متاسفانه در همین زمان بود که از طرف مجرمان خیابونی مورد تجاوزقرار گرفت
تعرض جنسی برای یک دختر بچه 5 ساله که حتی هنوز جسمش و فکرش بالغ نشده چقدر میتونست زجرآور باشه ...
لوئیز از همون زمان متوجه شد که دیگه خودشه و خودش و باید تنها بدنبال فراهم کردن یه زندگی آروم و بی دغدغه میرفت ... چند جا برای کار رفت اما کسی به یه دختر بچه کار نمیداد چون نحیفتر از اونی بود که بتونه کاری انجام بده ...
در سن 10 سالگی بالاخره در یک رستوران به عنوان نظافتچی مشغول بکار شد و تا قبل از اون به جاهای مختلفی برای پیدا کردن کار رفت اما هرجا مشغول بکار میشد بعد از چند روز اخراجش میکردن ... او چندین سال با هزاران خاطره تلخ زندگی گذشته ش در رستوران کار میکرد تا اینکه به سن 17سالگی رسید و چون حاضر نشد به تقاضای کثیف مدیر رستوران برای سؤاستفاده از جسمش تن بده از رستوران برای همیشه اخراج شد...
و باز همان اوضاع گذشته براش بوجود اومد ، آوارگی و سرگردونی توی خیابونای پر از ترس و خطر ...
در اون زمان چندین مرتبه دیگه هم مورد تجاوز قرار گرفت و آخرین مرتبه متاسفانه باردار شد ، فرزندیکه هیچ تصویری از آینده و یک پدر و مادر برایش متصور نبود ...
تا اینکه بدلیل گرسنگی و عدم شرایط مناسب زندگیش اون بچه سقط شد ...
مدتی بعد در یک کارگاه مشغول بکار شد و در آنجا پیرمردی 50 ساله ازش خواستگاری کرد و لوئیز بخاطر شرایط سخت گذشته و برای اینکه دیگه اون اتفاقات براش تکرار نشه با پیرمرد ازدواج کرد درطول زندگیش هیچوقت به پیرمرد خیانت نکرد و زندگی صادقانه و پر از عشق براش فراهم کرد ، بعد از 10 سال زندگی مشترک متوجه شد که همسرش بهش خیانت کرده و با زن دیگه یی در ارتباطه سپس لوئیز را طلاق داد ...
در همین دوران بود که لوئیز متوجه حقیقت تلخ دیگه یی شد و اونهم این بود که مبتلا به سرطان خون شده بود...
اینهمه اتفاقات بد یکجا برای او رخ داده بود اما لوئیز طبق چندین کتاب روانشناسی که قبلا خونده بود تصمیم خودشو گرفت ... اون میخواست آرامشو به خودش هدیه بده ... شروع به مطالعه کتابهای بیشتری در زمینه های مختلف کرد تا اینکه بعد از یک سال موفق شد با دعا و اندیشه مثبتش بیماری خودشو از بین ببره و به شفای تن رسید ...
و بعدها تبدیل به یک سخنران بسیار مشهور شد که از تمامی کشورها و دانشگاهای معتبر جهان برای آموزش و گفتگو با اونا دعوتنامه دریافت کرد ...
و خودش اینگونه میگوید : "من به ذهن خویش و هرآنچه در مسیرش وجود دارد عشق میورزم. وقتی ذهنم میتواند به چیزهای خوب بیاندیشد، حصارها و بندها از بین میروند... زندگی ام از معجزات کوچک پر است و اکنون و همیشه ، این اجازه را به خود میدهم که هیچ کاری نکرده جز انکه بنشینم و بسوی خرد الهی روی بگشایم...من دانش اموز زندگی ام و به آن عشق میورزم