داستان - شعر- رومان

Sunday, March 8, 2009

هيچستان

خورشيد با طلوعش صداي واق واق واق وزغ ها و جير جير جير جيرجيرك ها را خاموش كرد . رودخانه مثل هميشه در جريان بود .بي وزنان روي آب روان بودند و سنگين ها در زير آب ساكن .ماهي آزاد براي رسيدن به كوهستان ، همان جايي كه زاييده شده بود در خلاف جهت آب شنا ميكرد.گله ي بوفالوها براي رفتن به آن طرف رودخانه در ترس و وحشت بودند اما راهي جز گذر از عرض رودخانه نداشتند.کروکوديل ها براي يك طعمه ي چرب و نرم بوفالو در كمين نشسته بودند. قمري براي رفع عطشش به ساحل رودخانه آمده بود . لك لك عكس خود را در آب رودخانه ميديد و گويي از همه جا بي خبر به آراستن پرهايش مشغول بود.لاك پشت در لاك خود فرو رفته بود .خورشيد غروب كرد وزغ ها واق واق واق و جيرجيرك ها جير جير جير را از سر گرفتند

Friday, June 6, 2008

فرمان

تذکر:استفاده ، چاپ، تکثير آثار بدون اجازه نويسنده امکان پذير نيست

هنگام غروب، پادشاه از شکارگاه به سوی ارگ و قصر خود روانه می شد . در راه پیرمردی دید که بارسنگینی از هیزم بر پشت حمل میکند. لنگ لنگان قدم بر میداشت و نفس نفس صدا میداد . پادشاه به پیرمرد نزدیک شد و گفت:مردک مگر تو گاری نداری که بار به این سنگینی میبری .هر چیز بهر کاری ساخته اند . گاری برای بار بردن وسلطان برای فرمان دادن و رعیت برای فرمان بردن

پیرمرد خند ه ای کرد و گفت : علی حضرت، اینگونه هم که فکر میکنی فرمان در دست تو نیست. به آن طرف جاده نگاه کن. چه میبینی ؟

پادشاه: پیرمردی که بارهیزم بر گاری دارد و به سوی شهر روانه است

پیرمرد: میدانی آن مرد، اولادش از من افزون تر است و فقرش از من بیشتراست؟

پادشاه: باور ندارم . از قرائن بر می آید فقر تو بیشتر باشد زیرا آن گاری دارد و تو نداری و بر فزونی اولاد باید تحقیق کرد

پیرمرد:علی حضرت آن گاری مال من و آن مرد همنوع من است.او گاری نداشت و هر شب گریه ی کودکانش مرا آزار میداد.چون فقرش از من بیشتر بود گاری خود را به او دادم تا بتواند خنده به کودکانش هدیه دهد. بارسنگین هیزم ، باصدای خنده ی کودکان آن مرد، چون کاه بر من سبک میشود.آنچه به من فرمان میراند خنده ی کودکان است و آنچه تو فرمان میرانی گریه ی کودکان است

Sunday, June 1, 2008

خانه ی آبی و بازی شطرنج

تذکر:استفاده ، چاپ، تکثير آثار بدون اجازه نويسنده امکان پذير نيست


سپاهیان سفید و سپاهیان سیاه ی شطرنج در مقابل همدیگر صف کشیده بودند.هر کدام از آنها خانه های سفید و سیاه را بین خود تقسیم کرده بودند تا اینکه یک روز یک رهگذربا قلم مو و رنگ آبی یکی از خانه ها را آبی کرد.پادشاه هان فرمان حمله دادند و جنگ را برای گرفتن خانه ی آبی شروع کردند. مهره های سیاه و سفید یکی پس از دیگری از صفحه شطرنج خارج میشدند تا اینکه در نهایت پادشاه سفید با اسب سفیدش ماند. پادشاه سفید با حالت مغرورانه ای که پیروز جنگ شده بود از اسب پیاده شد و خود را به خانه ی آبی رسانید. اما وقتی تصویرخود را در آب دید روسیاه شده بود وبا تعجب تصویر پادشاه سیاه را در مقابل چشمانش دید ومات گشت.

قطعه ای از کتاب جویندگان آب ، نوشته ی خودم

Tuesday, May 27, 2008

روبات ها حقیقت را می فهمند

تذکر:استفاده ، چاپ، تکثير آثار بدون اجازه نويسنده امکان پذير نيست

من به نمایشگاه (هوش مصنوعی ) از طرف دوستم دعوت شده بودم. بعد از اینکه وارد نمایشگاه شدم سمت راست یک روبات آدم نما ایستاده بود و به تمام انسان ها خوش آمد گویی میکرد و مفصل با آنها غرق گفتگو می شد. برای من بسیار دشوار بود بین آدم و آن روبات فرق بگذارم او واقعا یک آدم بود. نزدیک شدم ، دوربینم را بیرون آوردم تا برخورد و رفتار روبات را با تمام آدم های نمایشگاه ضبط کنم . مادری با کودک خود به روبات نزدیک شد . مادر با روبات احوال پرسی کرد و روبات به گفتگو با مادر مشغول شد. لبخندی از سوی مادر به روبات رسید . در آن لحظه کودک گریه کنان از مادر میخواست که او را بغل کند و روبات را به او نیز نشان دهد اما مادر به کودک توجه نمیکرد صدای گریه کودک بلند شد .ناگهان روبات به مادر گفت : من خنده ی تو را میبینم ، اما صدای گریه ات را میشنوم . شما آدم نیستید.شما آدم نیستید .شما آدم نیستید....

صدای روبات تمام محوطه نمایشگاه را پر کرده بود .شما آدم نیستید..... روبات پشت سر هم تکرار میکرد.شما آدم نیستید .مهندسین نرم افزار و سخت افزار با سرعت خود را به روبات رساندند و راهی جز خاموش کردنش به فکر آنها نرسید. روبات خاموش شد و مانند یک انسان واقعی مرد.


Sunday, April 20, 2008

دزدان در شب رسوا میشون



تذکر:استفاده ، چاپ، تکثير آثار بدون اجازه نويسنده امکان پذير نيست

صاحب خانه روز خود را با دیدن ماهیش در آکواریم شروع میکرد . ماهی های زیبا و متنوع بودند و به قول صاحب خانه ،مثلشان یافت نمیشد.اما امروز صبح یکی از ماهی هایش نبود. او بسیار متاثر شد و به یکی از ماهی ها مظنون گشت .آن ماهی را بیرون آورد و در یک تُنگ تَنگ و بسیار کوچک زندانی کرد .تا سزای عمل جنایتش را ببیند

روز بعد: صاحب خانه دوباره با صحنه عجیبی بر خورد کرد . امروز نیز یکی از ماهی ها نبود او به یکی از ماهی ها مظنون گشت و آن را در تنگ تنگ انفرادی زندانی نمود. تا سزای عمل جنایتش را ببیند

هر روز صبح یکی از ماهی ها ناپدید میشد و صاحب خانه به یکی از ماهی ها مظنون میگشت و آن را در تنگ تنگ و بسیار کوچک زندانی میکرد.تا آن ماهی سزای عمل جنایتش ببیند

روز سوم : یک قربانی و یک زندانی

روز چهارم: یک قربانی و یک زندانی

.

.

.

.

.

.

روز 30 ام: یک قربانی و یک زندانی. جمعا 30 ماهی زندانی و 30 ماهی قربانی شده بودند. تا اینکه از آن آکواریم 2 ماهی بیشتر نماند . صاحب خانه نمیدانست کدام یک آن دو ماهی همه ی آن جنایت را مرتکب شده است تا اینکه تصمیم گرفت شب 31 امین روز را به انتظارنشیند و خود شاهد جنایت باشد تا ببیند کدام یک مجرم و جنایت کار است . نزدیک های سحر از پنجره صدایی آمد و گربه وحشی پشمالو سیاه رنگ با چنگال های تیزش به اکواریم نزدیک شد.یکی ازآن دو ماهی را گرفت و فرار کرد . صاحب خانه حالا با 31 قربانی و 30 زندانی متوجه شد کی آن همه جنایت را مرتکب شده است


Monday, April 14, 2008

نمایش واقعی

بیشتر مردم وقت خود را صرف دیدن نمایش مجازی تلوزیون یا پرده سینما مینمایند ولی بنده عقیده دارم زندگی روزمره ما خود یک نمایش واقعی است

در پارک روی صندلی نشته بودم ودر حال دیدن یک نمایش واقعی بودم . دختر بچه ای 9 ساله با روسری آبیش و بسته ای از آدامس که در دست داشت، از پله های پارک پایین آمد . به آدامس فروشی گماشته شده بود . اولین مشتریش جوان 18 ساله ای بود که با تیپ رپیش ، با موبایلش حرف میزد . او با دوست دخترش قرار ملاقات داشت .

دخترک: سلام ، یک آدامس از من میخری ، گرون نیست ، قیمت آن از یک اس ام اس و یک دقیقه تلفن حرف زدن کمتر است .آدامس من 1 سنت قیمت دارد

جوان به دوست دخترش با موبایل گفت: عزیزم یه لحظه صبر کن و بعد رو به دخترک کرد و گفت: برو ، برو کفه گدایتو یه جایی دیگه پهن کن ،مگه کوری دارم آدامس میجوم ، حداقل اگه گل میفروختی یه شاخه گل ازت میخریدم چون ربع ساعت دیگه وقت ملاقات دارم . حالا هم مزاحم نشو .....

دخترک با این حرف دلش شکست ولی ناامید نشد از این تیپ افراد هر روز در پارک میدید . دست خودش هم داغ کرده بود تا دیگه از این افراد درخواست خرید نکنه ولی نمیدونم چرا نمیتونست. یه حس بهش میگفت آنها آدامس رو میخرند!

دومین مشتری دخترک ،یه پیرمرد 70 ساله بود . او به سختی حرف میزد . صدایی گرفته داشت و با اعصایی که در دست داشت روی صندلی پارک یاد گذشته میکرد .

دخترک: آقا سلام . آدامس دارم قیمتش خیلی ارزونه ، 1 سنت بیشتر نیست . شما میخرید

پیرمرد: با سختی صدایش بیرون میآمد رو به دخترک کرد و گفت : من که دندان برای جویدن آدامس ندارم ،تازه هم دکتر بهم گفته مواظب قندت باش میترسم قندم بالا بره

دخترک با این حرف دلش شکست ولی ناامید نشد افراد پیر از زن و مرد هر روز در پارک میدید. دست خودش هم داغ کرده بود تا دیگه از افراد پیر درخواست خرید نکنه ولی نمیدونم چرا نمیتونست یه حس بهش میگفت آنها آدامس رو میخرند

سومین مشتری دو دوست بودند که تازه بهم رسیده بودند.غرق صحبت بودند از گذشته که باهم بودند حرف میزند. دخترک به آنها نزدیک شد.

دخترک: سلام . آدامس دارم قیمتش خیلی ارزونه ، 1 سنت بیشتر نیست. شما میخرید

ناگهان یکی از اونها که از خنده داشت میترکید بهش گفت: دو تاشو 1 سنت میدی ! دخترک قلبش دوباره شکست

چهارمین مشتری یه معتاد بود روی صندلی نشسته بود.او منتظر رفیقش بود تا بهش یه نخود تریاک برسونه .دخترک ازش وحشت داشت حتی تا دو، سه متریشم رفت ولی از درخواستش صرف نظر کرد .

پنجمین مشتری یه زوج بودنند . انها غرق صحبتهای عاشقانه بودند .و به خود ژست رومانتیک داده بودند .دخترک نزدیک شد و از اونها درخواست خرید کرد اما اونها در جواب گفتند بچمون 3 ماه دیگه دنیا میاد.حالا که بچه نداریم

ششمین نفر یه جوانی بود به نظر میرسید اهل مطالعه و تحقیق است .با چند تا کتاب و چند تا روزنامه خودشو درگیر کرده بود، دخترک بهش نزدیک شد و درخواست خرید داد . جوان آنچنان غرق مطالعه بود که هیچ نفهمید . دو خترک دوباره امیدشو از دست نداد و به حرکتش ادامه داد از میان چند دختر و پسر که داشتند توی محوطه پارک بازی والیبال میکردند با سختی گذشت نزدیک بود توپ به بسته آدامسش بخوره و روی زمین پهن بشه ولی خدا خواست این اتفاق نیافته

تا اینکه به من نزدیک شد. نگاهشو تو چشمام انداخت نگاهی معصومانه و مهربان ، صداش کردم بهش گفتم چی برای فروش داری؟یه ادامس بیرون اورد و گفت : قیمتش زیاد نیست فقط 1 سنت . منم 1 سنت بهش دادمو آدامس رو خریدم.خنده بر لب دخترک نشست . از دور دیدم یه بچه دستش توی دست مامانش و دارن بهم نزدیک میشن .من نگاهم رو به بچه دوختم تا اینکه بهم رسیدن . آدامس رو بیرون آوردمو تقدیم بچه کردم . بچه لبخندی زد و مادرش ازم تشکر کرد.

شب شد و من از پارک خارج میشدم .در فکر فرو رفتم و با خودم گفتم امروز با 1 سنت 2 خنده خریدم در فکر یک دلاری بودم که تو جیبم مانده بود با اون میتونستم 200 خنده دیگه بخرم



Friday, April 4, 2008

چشمه ای بر سر کوه می جوشد


چشمه ای بر سر کوه می جوشد

وقت ظهر

من در آن چشمه وضو میگیرم

آفتاب می تابد

و درختی که در آن نزدیکیست

با حرکت باد میگوید

قبله ات ، که در آن نور خدا افتادست

از سایه ی من پیدا کن

من خجالت زده ام

آن درختیست که از خواب زمستان عاریست

تا که بنماید به هر رهگذری

قبله ی نورانی

جاده را خلوت نیست

بهر یک آتش فانی و سراب

مردم بی خبر از فصل بهار

تیشه ها

بر تنه ی ، آن سبز بلند میکوبند

و چه خوب اندیشید

که خزانش

دو سه ماهی

زودتر آمده است

چشمه با زاری خود میگوید

با تیشه ی خود

آب را گل مکنید

وحید - بامداد