داستان - شعر- رومان

Thursday, September 20, 2007

جای دوست خالیست


با سلام خدمت یکا یک دوستان . نمیدانم شما دوست عزیز چی مذهبی و مسلکی دارید در آن مذهب برای عزیز از دست رفته چی اعمالی انجام میدهید از شما میخوام برای شا دی روح عزیز از دست داده من دعا کنید


شعر زیر را تقدیم میکنم به تو ح.ا.ح روحت شاد

دير يا زود...، بايد رفت
و در اين ره
قدمم سنگين است
خوب مي انديشم
مي بينم
غل به پا زنجير است
و کسي نيست که گويد به من
خانه دوست
نزديک است
هر کسي مي بينم
يا به رشک، يا به حسد يا به غرور يا به دروغ
يا به الفاظ و کلک
غل و زنجير به من مي بندد
که کند
خود آزاد
و گذارد مرا پيش چشمان همه زنداني
شب يلدا نزديک است
که کنم خواب
و در آن خواب ببينم
آزادم
و در خانه دوست
چند قدم نزديک است
بگذاريد بخوابم
بگذاريد بخوابم
بگذاريد بخوابم
و در اين محفل
کس نخواهم که کند ...،خواب مرا بيداري
هر کجا باشم
در هر خواب
جاي دوست خاليست
جاي من پر برگ است
که در آن خاطره او جاريست
وحید مرادی 26/6/1386


Friday, September 14, 2007

من خوابم...، تو بیدار...



من خوابم...، تو بیدار...

قبلگاهم...، آینهء تختی ایست بر دیوار

که در آن...،

تو خوابی ...، من بیدار...،

و هراسان.

از تکه سنگی سیاه...، در دست طفلی ...، بازیگوش

که زند در آن. صبحگاهی یا شام گاهی ، نمیدانم

و تو میگویی...، من میترسم...،

از تکه سنگی...،در دست انسانی ، بی هوش

که زند در آن. هر دم.

و یواش سر بر پایم میگذاری خاموش...،

من برایت قصه دارم.

ناگهان خوابِتو را ...، بیداری من...، میشکند

از صدای خرد شدن...،آن آینه ای که شکستو

و نمی بینیم آنجا، نه طفلی نه انسانی...

بلکه در خاموشی تو...،بیداری من ...

من در آن آینه قلبی دیدم ...که نه سنگ است

بلکه قلبی ایست که از سنگ خدا سختر است.

چون هوس کردم آن...،

آینه لرزید و شکست.

شاعر و نویسنده: وحید مرادی