داستان - شعر- رومان

Sunday, March 30, 2008

ماجرای منو بابا1

متن زیر حاصل تخیل این حقیر است

یه روز ناهار با خانواده پای سفره بودیم . بعد از ناهار مامان پارچ دوغ رو وسط سفره گذاشت . ما عادت داریم لیوان مخصوص داشته باشیم . لیوان من کوچکتر از لیوان بزرگترها بود . به همه افراد خانواده یه لیوان و به منم یه لیوان رسید .ساقی دوغ هم بابا بود.من به بابا گفتم : بابا به من از همه دوغ کمتر رسید چرا عدالت رو رعایت نمیکنی ؟ یهو با غضب به من نگاه کردوگفت: ناشکری نکن و خدا رو شکر کن هر کس به اندازه ی سنش دوغ میخوره چون تو از همه سنت کمتره ، کمتر بهت رسیده

اما الان بزرگ شدم . یه مرد شدم .زن دارم بچه دارم حرف بابام تو گوشمه که پای سفره میگفت:بچه جون هر کس به اندازه سنش دوغ میخورم .اماالان من به اندازه پولم دوغ میخورم

وحید-بامداد


0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]



<< Home