داستان - شعر- رومان

Friday, April 4, 2008

چشمه ای بر سر کوه می جوشد


چشمه ای بر سر کوه می جوشد

وقت ظهر

من در آن چشمه وضو میگیرم

آفتاب می تابد

و درختی که در آن نزدیکیست

با حرکت باد میگوید

قبله ات ، که در آن نور خدا افتادست

از سایه ی من پیدا کن

من خجالت زده ام

آن درختیست که از خواب زمستان عاریست

تا که بنماید به هر رهگذری

قبله ی نورانی

جاده را خلوت نیست

بهر یک آتش فانی و سراب

مردم بی خبر از فصل بهار

تیشه ها

بر تنه ی ، آن سبز بلند میکوبند

و چه خوب اندیشید

که خزانش

دو سه ماهی

زودتر آمده است

چشمه با زاری خود میگوید

با تیشه ی خود

آب را گل مکنید

وحید - بامداد



0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]



<< Home