چشمه ای بر سر کوه می جوشد
چشمه ای بر سر کوه می جوشد
وقت ظهر
من در آن چشمه وضو میگیرم
آفتاب می تابد
و درختی که در آن نزدیکیست
با حرکت باد میگوید
قبله ات ، که در آن نور خدا افتادست
از سایه ی من پیدا کن
من خجالت زده ام
آن درختیست که از خواب زمستان عاریست
تا که بنماید به هر رهگذری
قبله ی نورانی
جاده را خلوت نیست
بهر یک آتش فانی و سراب
مردم بی خبر از فصل بهار
تیشه ها
بر تنه ی ، آن سبز بلند میکوبند
و چه خوب اندیشید
که خزانش
دو سه ماهی
زودتر آمده است
چشمه با زاری خود میگوید
با تیشه ی خود
آب را گل مکنید
0 Comments:
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home