داستان - شعر- رومان

Wednesday, March 19, 2008

بهار آزادی



سال ها برای من جای تعجب بود که چرا تمام درختان شهر در اول بهار خود را به جوانه ها و شکوفه های بهاری تزیین میکنند اما درخت میدان شهر همیشه در خواب است . نه جوانه بر شاخه هایش میروید و نه شکوفه لبخند میزند . فکر کردم مرده است اما پدر بزرگم میگفت درختان هیچ وقت نمیمیرند یادمه بهم میگفت درختی سراغ داشته که 1000 سال عمر کرده بود و هنوز هم میتوانست عمر کند ولی به دست مردم قطع شد .یه روز به پدر بزرگم گفتم : چرا درخت میدان شهر جوانه و شکوفه نمیزند پدر بزرگ خنده ای کرد و گفت آن درخت سالهاست مرده است.
بهش گفتم : تو که گفتی درختان هیچ وقت نمیمیرند؟!
گفت: بله من روی حرفم هستم اگه به درختان آب نرسه میمیرند
گفتم: چرا مردم بهش آب نمیدن تا زنده بمونه و جوانه و شکوفه بزنه .
گفت : چون آن درخت بهش آب نمیرسد اون درخت هر روز به پایش خون ریخته میشود.آنهایی که برای آزادی وعدالت مبارزه میکنند هر روز به پای آن درخت میروند یکی پس از دیگری خون خودشان را هدیه میکنند.
یک روز مانده به عید نوروز است و من در پای درخت میدان شهر ایستاده ام . صدایش میزنم و میگویم مگر صدای چلچله ها را نمیشنوی .مگر بوی بهار نارنج ها را استشمام نمیکنی پس چرا هنوز خوابی بیدار شو بیدار شو من منتظر جوانه زدنت هستم من منتظر شکوفه هایت هستم .من فقط میخواهم بوی بهار تو را استشمام کنم.
صدایش با آهی بلند میشود و میگوید : آن درختانی که شکوفه و جوانه داده اند ریشه در آب دارند من ریشه در خون دارم من در بهار آزادی جوانه میزنم و میشکفم .
وحید 29 اسفند سال 1386

1 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]



<< Home