داستان - شعر- رومان

Thursday, July 26, 2007

آیا اولین کار نیکویی که انجام دادید به یاد می آوری؟


راس ساعت 9، مراقب جلسه اعلام پایان وقت امتحانی کرد.من کلاس چهارم بودم و امتحان آخرین امتحانی بود بعد از تحویل دادن برگه امتحانی در حالی که سر تا پا غرق شادی بودم به بازیهای بچه گانه و برنامه های کارتونی و مسافرتها و گردشهای تابستانی فکر میکردم. وارد خانه شدم مستقیم پای تلویزیون نشستم و مشغول دیدن کارتون رویایم شدم (واتوواتو پرنده سحرآمیز)بعد از کارتون چند قلم جنس برای مادرم خرید کردم تا اینکه ظهر شد.مادرم عادت داشت بدون حضور بابام سفره نهار رو پهن نمیکرد دقیقا آن روز رو بیاد دارم .

نهار آبگوشت بود مادر سریع از آبگوشت تیلیت درست کرد و همه گی مشغول خوردن شدیم . بعد بابام ته ماننده تیلیت رو که شامل لوبیا و نخود و گوشت بود با گوشت کوب کوبید و مدام منو نگاه میکرد از نگاهش معلوم بود چیزی میخوات بگه تا اینکه مامان قفل زبان بابا رو باز کرد و گفت: وحید خان امروز امتحانشو تموم کرده و.......بابام هم قفل زبونش باز شد وحرفی که مدتها در سینش حبس کرده بود به زبان آورد و گفت:وحید خان باید تابستون رو از دست ندی، من فقط با کار حمالی و جابجایی بار میتونم خرجی شکمتو و خونه در بیارم تو برای خرج مدرست و پول تو جیبیت باید تمام تابستون رو کار کنی.

با این سخنان حالم گرفته شد دنیا تو چشمم سیاه شد. اون برنامه های تابستون که برای خودم ریخته بودم فقط یه رویا بود و نمیتونستم بهش جامه عمل بپوشم. بعد بابا بعد از خوردن دیزیش که من رغبتی به خوردنش نشون ندادم (اشتها ازم گرفته شد) دراز کشیدو منو تو بغل گرفتو بعد دستی به سرم کشیدو گفت : وحید جان ساعت 5 خونه باش.

ساعت 5 بعدازظهر من دم در خونمون نشسته بودم و در حالی که زانوی غم به سینه گرفته بودم به بازی بچه های محلمون نگاه میکردم خیلی دوست داشتم باهاشون بازی کنم ولی اعصابم با حرف بابا خرد شده بود و حوصله بازی نداشتم .

علی و بهرام و محمد و شهرام و رضا و حیدر و غلام و... همه با توپ گرد داشتند بازی میکردند. یادمه یه روز شهرام رو با باباش دیدم بهش گفتم شهرام کجا گفت:بابا میخوات منو تو کلاس شنا ثبت نام کنه یا یه روز دیگه بابک رو دیدم که داشت کلاس زبان میرفت یا محمد که کلاس نقاشی میرفت و من که میرفتم شاگرد مغازه تروبارفروشی میشدم.

خیلی حسرت میخورم جایی من باید کار میکردم که انسان ساز نبود بلکه همه گرگ صفت بودند و من رو میخواستند مثل گرگ بار بیارند و تحویل جامعه بدند. بگذریم چند دقیقه از ساعت 5 گذشته بود که سرو کله پدر با گاری آهنیش پیدا شدو هر دو بسوی میدان حرکت کردیم. بمحض رسیدن به میدان بابام گاری رو پارک کرد و دستمو گرفت و مغازه به مغازه وارد میشد و با صاحبانش حرف میزد یادمه پدرم در یکی از مغازه ها التماس میکرد. مثل اینکه منو میخوات بفروشه چیزی که در ذهنم اینه که واقعا منو میخواست مثل یه برده بفروشه مهم براش نبود من کجا میخوام کار کنم چیزی که براش مهم بود چند قرانی بود که من میخواستم تو طول تابستون کسب کنم از همه وحشتناکتر این بود که صاحبان مغازه به التماس پدرم هم توجه ای نمیکردند.

بابام عصبانی شده بود و مدام به کوه و برزن ناسزا میگفت از شانس خودش و اقبال من میگفت بهش گفتم بابا چرا منو قبول نمیکنند بابام گفت:انها میترسند تو دستت کج باشه منم خندیدمو بهش گفتم آخه مگه اونا کورند و دست منو نمیبینند که کج نیست بابام خند ید وگفت : عزیزم منظورم اینه که اونها به تو اعتمادی ندارند و فکر میکنند تو از دخلشون پول کش میری.

من و بابام داشتیم از میدان خارج میشدیم که یهو ماشین (گالانت)شیکی وارد شد بابام راننده ماشین رو میشناخت دوان دوان به سمت ماشین رفتیم تا ماشین جایی پارک کردو رانندش از ماشین خارج شد. بابام دست راننده رو گرفت و شروع به بوسیدن کرد و التماس کردن من نمیفهمیدم بابام چی میگه ولی چیزی که میدیدم خیلی دلخراش بود مردیکه اینقدر مغرور بود که دستشو عقب نمیکشید. راننده منو صدا زد منم رفتم پیشش یه نگاه بهم انداخت و به بابم گفت تو دیگه برو و کارت نباشه بعد منو به غرفه قاسم آقا برد.آقا قاسم یه گرگ به تمام معنی بود. برای یک تومان همه چیزشو میفروخت حتی دینشو حتی خداشو .

سرتون رو درد نمیارم راننده دستمو تو دست قاسم آقا گذاشت و گفت:خوب راه و رسم کار رو بهش یاد بده بعد پشتش به ما کردو راه خودشو گرفت. قاسم آقا بهش گفت: حالا روزی چند اون بهش گفت روزی 20 تومن نه کمتر و نه بیشتر. اون روز عصر قاسم آقا همه چیزو بهم یاد داد ساعت 6:30 صبح باید اینجا باشم تا ساعت 8:30 حتی ظهر هم حق خونه رفتن نداشتم کارهای مهم معطوف میشد به تمیز کردن غرفه و شسشتشوی میوه و گاهی اوقات هم که سر قاسم آقا شلوغ می شد به عنوان فروشنده دست به کار میشدم .3

دقیقا صبح 21امین روز من تو غرفه قاسم اقا یه اتفاق افتاد.ساعت 11:30 دقیقه صبح بود که دختر بچه ای 23 ساله با پدر پیرش که عصا بدست داشت و هم کور و کر بود جلو مغازه وایساد از روستاهای اطراف شهرمون برای مداوا امده بود پدرشو کنار مغازه نشاند و به قاسم اقا گفت:من 30 تومن بیشتر ندارم و با این پول میخوام برم روستامون ولی باید 63 تومن دارو بگیرم. اون میگفت یادش رفته پول به اندازه کافی بیاره و از قاسم اقا درخواست کمک کرد. قاسم اقا هم که روحیه اش به کمک نمیخورد دختر رو جواب کرد .

من مدام دختر رو زیر ذربین داشتم. هر مغازه میرفت جوابش میکردند تا اینکه دوباره به غرفه ما امد. دوباره همین درخواست رو از قاسم اقا کرد و گفت:من چیزی ندارم گرو بزارم به من کمک کن جای دوری نمیره دفعه بعد پول تو پس میدم قاسم اقا هم در کمال بی شرمی و ناباوری به دختر گفت : اره چیزی نداری گرو بزاری پس این بدنت چیه . میتونی بدنت رو گرو بزاری و گفت بیا تو کنارم بشین دختره با شنیدن این حرف و دیدن این صحنه ناگهان چشماش پر از اشک شدو رفت کنار باباش گریه کرد ولی نزاشت باباش بفهمه منم نتونستم این صحنه رو ببینم بغض گلومو گرفته بود رفتم پیش قاسم اقا بهش گفتم 80 تومن بهم قرض بده من امروز و 3ه روزه دیگه برات رایگان کار میکنم و مزد ازت نمیخوام تا حسابمون صاف بشه قاسم اقا گفت : نمیدم من پول بهت نمیدم80 تومن رو برای چی میخوای؟ هان! من بهش گفتم میخوام به این دختر کمک کنم گفت : دختر دهاتی نباید بهش کمک کرد اینها همشون دروغ میگن . بهش گفتم 80 میدی یا نه . اون نداد منم تو یه چشم بهم زدن 100( 2 تا اسکناس 50 تومنی ) از دخلش کش رفتم بدون اینکه بفهمه رفتم پیش دختره و بهش گفتم نسخه پزشک رو بده اون دست تو کیفش کردو بهم داد رفتم داروخونه و دارو رو براش گرفتم 75 تومن شد مابقی پول هم روی داروش گذاشتم و بهش دادم .

دختره خیلی ازم تشکر کرد و راه خودشو گرفت و رفت. راستشو بخوایید من قضیه کش رفتن پول رو به آقا قاسم نگفتم ولی چیکار میشه کرد من تو جیبم پولی نداشتم تنها منبع همون دخل بود شب همون روز وقتی میخواستیم مغازه رو ببندیم قاسم اقا 20 تومن بهم داد منم گذاشتم تو دخلش و ازش خدافظی کردم .

در راه همه فکرم این بود که نکنه قاسم اقا بفهمه . چون هم برای خودم و هم برای بابام بد میشد تصمیم گرفتم 80 تومن باقیمانده رو صبح زود بندازم تو دخل تا حسابمون صاف بشه کم کم با این افکار به خونه نزدیک میشدم تا اینکه وارد کوچه شدم کوچه خیلی تاریک بودو من تو اون سن و سال از تاریکی میترسیدم هر شب عادت داشتم وقتی به سر کوچه میرسم از سر کوچه تا درب خونه رو بدوم تا زودتر به خونه برسم. منم با سرعت دویدم که یهو پام پیچ خوردو با شتاب خوردم زمین و از درد به خودم مینالیدم با زور خودمو به دیوار رسوندم سعی کردم بلند بشم ولی نمیتونستم تو این حین سر و کله اصغر خان کفتر باز محلمون پیدا شد تلو تلو بهم نزدیک میشد تا به نزدیک من رسید صداش زدم و بهش گفتم اصغر اقا میشه بهم کم کنی اصغر اقا پام پیچ خورده یا بلندم کن یا خونه رو خبر دار کن اصغر خان بدون اینکه به حرفای من توجه کنه هنوز دود سیگارش بیرون نداده بود و به راه خودش ادامه میداد گفت:تو عزیز باید سردی و گرمی روزگار رو از همین سن بچشی تا برات تجربه بشه و یهو تو تاریک کوچه ناپدید شد.

بعد از چند لحظه نوبت داش غلام رسید. لوطی محلمون که به قصابی هم اشتغال داشتوقتی اونو دیدم مو از تنم سیخ شد چه برسه من ازش درخواست کمک کنم . تا بهم رسید دستی به سیبلیش کشید و گفت:این موقع شب ، اینجا چی می خوای مگه پدر مادر نداری. منم که دندونم از ترس داشت بهم میخورد گفتم پام پیچ خورده و نمیتونم راه برم . اونم راه خودشو گرفت تا تو تاریکی محو شد بعد از داش غلام ، سرو کله حاج آقا رسید از همون دور تسبیح و انگشتر عتیقش برق میزد گفتم خدا رو شکر دیگه حاج آقا تو این مصیبت به دادمون میرسه از حاج آقا سلام کردم . اونم بعد از جواب سلامم گفت: چی شده و من جریان و بهش گفتم . حاج آقا نشست و کمی با پام بازی کرد و من دادم بالا میگرفت هی میگفت تحمل کن الان خوب میشی و من داد میزدم گفتم حاج اقا بسته می دونستم اینطور سرم میاری هیچ وقت ازت نمیگفتم . فقط یه خواهشی ازت دارم برو خونه و بابا و مادرمو خبر دار کن . که یهو حاج اقا دست راستشو بلند کردو محکم پشت دست چپش زد و گفت : خوبه یادم اومد برای عیال خرید نکردم منو بحال خودم گذاشت و رفت که باصطلاح برای عیال خرید کنه من دردم بیشتر میشد و نالم بلندتر میشد که یهو درب روبرویم باز شد و ننه اسماعیل درو باز کردو گفت: چی خبرته . مگه نمیبینی مردم مریض دارند . مردم میخوان استراحت کنند ..... بهش گفتم اخه ننه اسماعیل من پام پیچ خورده وگرنه مگه من مرض دارم داد بزنم اونم گفت : امروز چه گناهی مرتکب شدی که این مصیبت به سرت امده خفه میشی یا خفت کنم و درب رو محکم بر هم زد.

بعد از ننه اسماعیل نوبت روحانی (طلبه) محلمون رسید که از دور داش بهم نزدیک میشد بهش سلام کردم ولی جوابی نشنیدم( یادمه بارها همین روحانی رو منبر میرفت و میگفت سلام کردن واجب نیست ولی جواب سلام واجبه) بلند تر سلام کردم ولی دوباره جوابی نشنیدم فکر کنم یه دلیل داشت شایدم نظرم درست نباشه ولی همون موقع فکر کردم چون طلبه محلمون روحانیه و من جسمانیم چطور میشه صدای من جسمانی به گوش روحانی برسه . صدای من فقط مردم روی زمین میشنوند و کسانی که روحانی و اسمانی هستند شاید نتونند بشنونند.

اما نفر آخر کسی بود که در من انقلابی به وجود اورد او حرفش با تمام افرادی که از اون ور میگذشتند فرق میکرد(نه سخنی از سردی و گرمی روزگار به میون اورد و نه سخنی از اینکه امروز گناهی کردی و نه دست رو دست گذاشتو بره دنبال خرید عیال ) با عصاش به من نزدیک شد من اونو نمیشناختم که بهش سلام کنم چون اولین باری بود که ان رو میدیدم تا بهم رسید من ناله کردم و داد زدم پیرمرد یه نگاهی بهم کردو گفت:پسرم( خیلی جالبه تا اون سن کسی منو پسرم صدا نزده بود حتی بابا و مامانم) بعد بهم گفت : امروز چه کار خوبی و نیکویی انجام دادی؟ گفتم چرا . گفت من تازه به این محل آمدم خونه دخترم دو کوچه بالا تره الان بهم زنگ زد و گفت یه تک پا بیا خونه کار واجبی باهات دارم وقتی از درب خونه بیرون امدم چند قدمی راه افتادم تا اینکه به دو کوچه برخورد کردم کوچه ای که الان خودمون توشیم و خیلی تاریکه اما کوچه بغلی خیلی روشن بود . اما یه نیروی عجیب و خارق العاده بهم میگفت از همین کوچه تاریک بگذر منم بین دوراهی گیر کرده بودم گفتم اگه از کوچه عبور کنم ممکنه چاله ای و گودالی باشه و من نبینم و تو این سن یه حادثه برام رخ بده ولی نمیدونم چطور نظرم عوض شد و پا به این کوچه گذاشتم تا حالا که به تو رسیدم منم ماجرای صبح و ماجرای مصدوم شدنم رو بهش در میان گذاشتم.ازش خواهش کردم که کاری برام انجام بده کاری که اگه گندش بالا میامد هم برای خودم و هم برای بابا بد میشد ازش خواستم 80 تومن باقیمانده رو صبح زود به دست قاسم آقا برسونه اونم دستی به سرم کشید و گفت :البته اگه خدا بهم عمری بده و تا فردا زنده باشم فرمان تو هم انجام میدم بعد نشانی خونمون رو ازم گرفت و رفت بابا م مادر مو صدا بزنه بعد از چند دقیقه بابا با گاریش به سویم آمد منو بغل کرد و گفت : چی بلایی سر خودت اوردی و منو توی گاریش گذاشت بهش گفتم بابا پیرمرد کجا رفت گفت بهم خبر داد که پسرتون تو کوچه افتاده و داره درد میکشه منم تا خودمو اماده کردم و بیرون امدم اثری ازش نبود .برای من اون یه فریادرس بوداو یک الگوی شایسته بود.

سرتون درد نیارم بعد از 6 روز دوباره پیش قاسم آقا رفتم . قاسم اقا گفت: 6 روز پیش یه پیرمرد صبح زود قبل از اینکه خودم بیام در مغازه رو بالا بزنم بهم سلام کرد و 80 تومن بهم داد . بهش گفتم این پول به خاطر چیه؟ اونم گفت : شاگرد مغازت بهم داده تا بهت بدم حالا ناقلا 80 تومن بخاطر چی بوده بهم دادی منم روک و راست بهش گفتم بخاطر اینکه کش رفته بودم من تا حالا دارم دنبال اون پیرمرد میگردم ولی هنوز اثری ازش ندیدم نمیدونم کجاست و چیکار میکنه زنده هست یا مرده اگه شما خبری ازش دارید منو تو جریان بزارید. لطفا اولین کار خوبی و نیکویی که مرتکب شدید اگه به یاد دارید برام مسج کنید با درود فراوان



Thursday, July 19, 2007

آیا اولین گناهی که مرتکب شدی به یاد می اوری؟


ساعت، یک ربع مانده به 7 صبح بود و مادر مرا بیدار کرد . ساعت 7 باید به مدرسه ای که در روبروی خانه مان قرار داشت برفتم . کلاس سوم دبستان .از اون کلاس و بچه هایش هیچ خبری ندارم حتی از خانم معلمش چون چیزی بیاد نمیاورم . با چشمان خواب الود بدون اینکه صورت و دهانم را بشویم بسوی سفره صبحانه روانه شدم . درون سفره یک فنجان چای شیرین کرده و چند قرص نان وجود داشت .خبری از پنیر سفید یا مربا یا کره نبود. انتظاری هم نبود. پدرم حمال بود از صبح تا شب میدان تربار میرفت و حمالی میکرد . بار خالی میکرد و بار میزد و شامگاه با پولی ناچیز به خانه بر میگشت و بدون اینکه به خانواده اش توجه کند از فرط خستگی میخوابید. نمیتواتنم بیاد بیاورم که آیا نان ها رو خوده باشم یا نه ،ولی چای شیرین کرده را نوشیدم . در حال بستن بند کفشایم بودم که مادرم بالای سرم امد و گفت: این 5 تومانی رابگیر وظهر هنگام برگشتن از مدرسه 1کیلو قند بگیر. دوان دوان با کیفی که به پشتم بسته بودم روانه مدرسه شدم . در حیاط مدرسه بودم تک و تنها که زنگ مدرسه به صدا در امد. وارد کلاس شدم . همه بچه ها میدانستند من از خانواده ای فقیر هستم حتی خانم معلم و مدیر . خودم هم میدانستم چون وقتی سر تا پای خودم رو میدیدم فقط کفشم و کیفم بابا خریده بود. لباس و شلوارم مدرسه برام گرفته بود . مثل بقیه بچه ها من نیاز به بازی داشتم . مثل بقیه بچه ها من میخواستم مزه ساندویچ و نوشابه پفک نمکی یا لواشک یا بستنی بچشم. اما نمیتوانستم چون پول نداشتم . زنگ راحت زده شد و من تک و تنها به سوی سکوی دل تنگیهایم که مشرف به بوفه مدرسه بود روانه شدم .کار من در زنگ راحت همین بود . رفتن به کنار بوفه و دیدن بچه ها. بچه هایی که با زنگ راحت به بوفه حجوم میآوردند . ساندویچ و بسکویت و بستنی و نوشابه و... میگرفتند و من نظاره گر. تا اون روز اتفاق جالبی افتاد . یکی از بچه های کلاس اولی یا دومی برای خرید به بوفه آمد . ازدحام جمعیت زیاد بود که ناگهان یک 5 تومانی از دست یکی افتاد و چرخان چرخان به سمت من آمدو در کنار افتاد . پایم را روی سکه 5 تومانی گذاشتم . در آن جمعیت پسر بچه ای با صورت معصومانه به طرفم آمد و گفت شما یک سکه 5 تومانی ندیدید و من گفتم نه !(اولین گناه زندگیم مرتکب شدم –دروغ-) پسر بچه به جستجوی میپرداخت تا اینکه زنگ کلاس زده شد و من با علم اینکه پسر بچه از مکان دور شده است خم شدم و سکه 5 تومانی را برداشتم . حالا در جیب من 10 تومان داشتم 5 تومانی که ظهر باید 1 کیلو قند بگیرم و 5 تومانی که دزدیده بودم(دومین گناه زندگیم مرتکب شدم-دزدی-) و سرمست از اینکه امروز با 5 تومانی چه ها باید بکنم وارد کلاس شدم. 10 دقیقه از کلاس گذشته بود صدای تق تق درب کلاس همه چشم ها را متوجه خودش کرد. مدیر مدرسه از خانم معلم اجازه گرفت و با همان پسر بچه وارد کلاس شدند سپس مدیر به پسر بچه گفت :خوب نگاه کن و پیداش کن . پسر بچه هم تک به تک نگاه کرد تا به من رسید و گفت همین است همین بود و میخواست ادامه دهد که مدیر او را از کلاس بیرون برد و دوباره برگشت و مرا صدا زد . من همو یواشکی دست به جیب بردم و سکه 5 تومانی را در کت قرار دادم کسی متوجه نشد . مدیر دست مرا گرفت و به دفتر برد . پسر بچه توی دفتر نشسته بود و تا من را دید گفت اقا همین بود همین بود که سکه من رو برداشت خودم دیدم . سپس مدیر بهم گفت : هر چی در جیب داری بریز روی میز و من هم همین کار رو کردم 5 تومانی را روی میز قرار دادم . مدیر به پسر بچه گفت : این همان سکه است و پسر بچه گفت اره . منم فیلمم رو بازی کردم ( سومین گناه زندگیم –نفاق و ریاکاری-) شروع به گریه کردم و با صدای بلند گفتم نه این پول امیروز صبح مادرم بهم داده تا براش قند بگیرم و از این حرفا ....- اما من هنوز برام جای تعجب است که مدیر مدرسه چرا به حرف من توجه نمیکرد انگار یقین داشت که من پول اون پسر بچه رو دزدیدم ولی خداهیش همش به اون 5 تومانی که در کت قرار داده بودم میاندیشیدم – سپس مدیر روی سرم دست نوازش کشید و گفت اره تو درزد نیستی و دقیقا بیاد نمیاورم چی بهم گفت سپس روانه کلاسم کرد و وارد کلاس شدم . من تا روی نیم کت نشستم دست رو تو کت بردم . هر چی گشتم اثری از 5 تومانی نبود . تا اینکه از 2 دوست کناریم گفتم زنگ خونه که زده شد وایسید و جایی نرید . بعد زنگ که زده شد من همه جای کت رو گشتم اثری از 5 تومانی نبود . من دلهره داشتم جواب مادر رو چی بدم وای اگه ظهر بدون قند به خونه برگردم چی میشه؟

زنگ خانه زده شد و دو دوست کناریم وایسادند و من بهشون گفتم 5 تومانی رو ندیدید اونها گفتند نه منم باهاشون درگیر شدم و بهشون گفتم کار شما هاست . شما اون و برداشتید ( چهارمین گناه زندگیم- افترا و تهمت-) و به زدو خرد پرداختیم اما اونها دو تا بودند و من تک وتنها خلاصه تو جدال و جر و بحث اونها پا به فرار گذاشتند وسر افکنده بسوی خونه رفتم . درب رو زدم مادر درو باز کرد و منو دید تا از سر تا پا خاکیم . بهم گفت قند کو. دست خالی امدی . منم بهش گفتم دوتا بسر منو گرفتند و پولمو زدند منو ببین هر کار کردم نتونستم از چنگشون در بیام ( 5جمین گناه زندگیم_ دروغ_) مادرم بهم گفت: اونها رو میشناختی گفتم نه ( دروغ) گفت: اونها از کجا فهمیدن تو پول داری؟ گفتم : 5 تومانی رو تو دستم بود و به هوا پرتاب میکردمو میگرفتمش ( دروغ) مادرم هم خم شد و نشست و لباسمو تکان میداد تا خاک های روش بلند بشه . بعد بهم گفت خوب که بلایی بدتر از این سرت نیومده . اری عزیزان همه چیز از دروغ شروع میشه اگه این داستان رو بخونید میبینید دروغ بیشترین امار در گناه رو شامل میشه . اگه میتونید و به یاد می آورید شما نیز اولین گناه زندگیتون رو برام سنت کنید .امیدوارم شما پاک باشید و گناهی نکرده باشید ممنون خدا نگهدار