داستان - شعر- رومان

Thursday, July 19, 2007

آیا اولین گناهی که مرتکب شدی به یاد می اوری؟


ساعت، یک ربع مانده به 7 صبح بود و مادر مرا بیدار کرد . ساعت 7 باید به مدرسه ای که در روبروی خانه مان قرار داشت برفتم . کلاس سوم دبستان .از اون کلاس و بچه هایش هیچ خبری ندارم حتی از خانم معلمش چون چیزی بیاد نمیاورم . با چشمان خواب الود بدون اینکه صورت و دهانم را بشویم بسوی سفره صبحانه روانه شدم . درون سفره یک فنجان چای شیرین کرده و چند قرص نان وجود داشت .خبری از پنیر سفید یا مربا یا کره نبود. انتظاری هم نبود. پدرم حمال بود از صبح تا شب میدان تربار میرفت و حمالی میکرد . بار خالی میکرد و بار میزد و شامگاه با پولی ناچیز به خانه بر میگشت و بدون اینکه به خانواده اش توجه کند از فرط خستگی میخوابید. نمیتواتنم بیاد بیاورم که آیا نان ها رو خوده باشم یا نه ،ولی چای شیرین کرده را نوشیدم . در حال بستن بند کفشایم بودم که مادرم بالای سرم امد و گفت: این 5 تومانی رابگیر وظهر هنگام برگشتن از مدرسه 1کیلو قند بگیر. دوان دوان با کیفی که به پشتم بسته بودم روانه مدرسه شدم . در حیاط مدرسه بودم تک و تنها که زنگ مدرسه به صدا در امد. وارد کلاس شدم . همه بچه ها میدانستند من از خانواده ای فقیر هستم حتی خانم معلم و مدیر . خودم هم میدانستم چون وقتی سر تا پای خودم رو میدیدم فقط کفشم و کیفم بابا خریده بود. لباس و شلوارم مدرسه برام گرفته بود . مثل بقیه بچه ها من نیاز به بازی داشتم . مثل بقیه بچه ها من میخواستم مزه ساندویچ و نوشابه پفک نمکی یا لواشک یا بستنی بچشم. اما نمیتوانستم چون پول نداشتم . زنگ راحت زده شد و من تک و تنها به سوی سکوی دل تنگیهایم که مشرف به بوفه مدرسه بود روانه شدم .کار من در زنگ راحت همین بود . رفتن به کنار بوفه و دیدن بچه ها. بچه هایی که با زنگ راحت به بوفه حجوم میآوردند . ساندویچ و بسکویت و بستنی و نوشابه و... میگرفتند و من نظاره گر. تا اون روز اتفاق جالبی افتاد . یکی از بچه های کلاس اولی یا دومی برای خرید به بوفه آمد . ازدحام جمعیت زیاد بود که ناگهان یک 5 تومانی از دست یکی افتاد و چرخان چرخان به سمت من آمدو در کنار افتاد . پایم را روی سکه 5 تومانی گذاشتم . در آن جمعیت پسر بچه ای با صورت معصومانه به طرفم آمد و گفت شما یک سکه 5 تومانی ندیدید و من گفتم نه !(اولین گناه زندگیم مرتکب شدم –دروغ-) پسر بچه به جستجوی میپرداخت تا اینکه زنگ کلاس زده شد و من با علم اینکه پسر بچه از مکان دور شده است خم شدم و سکه 5 تومانی را برداشتم . حالا در جیب من 10 تومان داشتم 5 تومانی که ظهر باید 1 کیلو قند بگیرم و 5 تومانی که دزدیده بودم(دومین گناه زندگیم مرتکب شدم-دزدی-) و سرمست از اینکه امروز با 5 تومانی چه ها باید بکنم وارد کلاس شدم. 10 دقیقه از کلاس گذشته بود صدای تق تق درب کلاس همه چشم ها را متوجه خودش کرد. مدیر مدرسه از خانم معلم اجازه گرفت و با همان پسر بچه وارد کلاس شدند سپس مدیر به پسر بچه گفت :خوب نگاه کن و پیداش کن . پسر بچه هم تک به تک نگاه کرد تا به من رسید و گفت همین است همین بود و میخواست ادامه دهد که مدیر او را از کلاس بیرون برد و دوباره برگشت و مرا صدا زد . من همو یواشکی دست به جیب بردم و سکه 5 تومانی را در کت قرار دادم کسی متوجه نشد . مدیر دست مرا گرفت و به دفتر برد . پسر بچه توی دفتر نشسته بود و تا من را دید گفت اقا همین بود همین بود که سکه من رو برداشت خودم دیدم . سپس مدیر بهم گفت : هر چی در جیب داری بریز روی میز و من هم همین کار رو کردم 5 تومانی را روی میز قرار دادم . مدیر به پسر بچه گفت : این همان سکه است و پسر بچه گفت اره . منم فیلمم رو بازی کردم ( سومین گناه زندگیم –نفاق و ریاکاری-) شروع به گریه کردم و با صدای بلند گفتم نه این پول امیروز صبح مادرم بهم داده تا براش قند بگیرم و از این حرفا ....- اما من هنوز برام جای تعجب است که مدیر مدرسه چرا به حرف من توجه نمیکرد انگار یقین داشت که من پول اون پسر بچه رو دزدیدم ولی خداهیش همش به اون 5 تومانی که در کت قرار داده بودم میاندیشیدم – سپس مدیر روی سرم دست نوازش کشید و گفت اره تو درزد نیستی و دقیقا بیاد نمیاورم چی بهم گفت سپس روانه کلاسم کرد و وارد کلاس شدم . من تا روی نیم کت نشستم دست رو تو کت بردم . هر چی گشتم اثری از 5 تومانی نبود . تا اینکه از 2 دوست کناریم گفتم زنگ خونه که زده شد وایسید و جایی نرید . بعد زنگ که زده شد من همه جای کت رو گشتم اثری از 5 تومانی نبود . من دلهره داشتم جواب مادر رو چی بدم وای اگه ظهر بدون قند به خونه برگردم چی میشه؟

زنگ خانه زده شد و دو دوست کناریم وایسادند و من بهشون گفتم 5 تومانی رو ندیدید اونها گفتند نه منم باهاشون درگیر شدم و بهشون گفتم کار شما هاست . شما اون و برداشتید ( چهارمین گناه زندگیم- افترا و تهمت-) و به زدو خرد پرداختیم اما اونها دو تا بودند و من تک وتنها خلاصه تو جدال و جر و بحث اونها پا به فرار گذاشتند وسر افکنده بسوی خونه رفتم . درب رو زدم مادر درو باز کرد و منو دید تا از سر تا پا خاکیم . بهم گفت قند کو. دست خالی امدی . منم بهش گفتم دوتا بسر منو گرفتند و پولمو زدند منو ببین هر کار کردم نتونستم از چنگشون در بیام ( 5جمین گناه زندگیم_ دروغ_) مادرم بهم گفت: اونها رو میشناختی گفتم نه ( دروغ) گفت: اونها از کجا فهمیدن تو پول داری؟ گفتم : 5 تومانی رو تو دستم بود و به هوا پرتاب میکردمو میگرفتمش ( دروغ) مادرم هم خم شد و نشست و لباسمو تکان میداد تا خاک های روش بلند بشه . بعد بهم گفت خوب که بلایی بدتر از این سرت نیومده . اری عزیزان همه چیز از دروغ شروع میشه اگه این داستان رو بخونید میبینید دروغ بیشترین امار در گناه رو شامل میشه . اگه میتونید و به یاد می آورید شما نیز اولین گناه زندگیتون رو برام سنت کنید .امیدوارم شما پاک باشید و گناهی نکرده باشید ممنون خدا نگهدار



0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]



<< Home