داستان - شعر- رومان

Friday, September 14, 2007

من خوابم...، تو بیدار...



من خوابم...، تو بیدار...

قبلگاهم...، آینهء تختی ایست بر دیوار

که در آن...،

تو خوابی ...، من بیدار...،

و هراسان.

از تکه سنگی سیاه...، در دست طفلی ...، بازیگوش

که زند در آن. صبحگاهی یا شام گاهی ، نمیدانم

و تو میگویی...، من میترسم...،

از تکه سنگی...،در دست انسانی ، بی هوش

که زند در آن. هر دم.

و یواش سر بر پایم میگذاری خاموش...،

من برایت قصه دارم.

ناگهان خوابِتو را ...، بیداری من...، میشکند

از صدای خرد شدن...،آن آینه ای که شکستو

و نمی بینیم آنجا، نه طفلی نه انسانی...

بلکه در خاموشی تو...،بیداری من ...

من در آن آینه قلبی دیدم ...که نه سنگ است

بلکه قلبی ایست که از سنگ خدا سختر است.

چون هوس کردم آن...،

آینه لرزید و شکست.

شاعر و نویسنده: وحید مرادی

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]



<< Home