داستان - شعر- رومان

Monday, February 11, 2008

دختران گل فروش



مادر هر روز صبح قبل از طلوع خوشيد از خواب بيدارمي شد . به سوي باغچه مي رفت و غنچه هاي گل رز را با قيچي مي چيد . سپس آن را در سبد ميگذاشت . اين کار هر روز مادر بود حتي روزهاي جمعه نيز ، به اين کار مشغول بود هر چند در روز تعطيل کسي گل نميخريد و ميدان شهر از سکنه خالي بود . ولي مادر چيدن گل را دوست داشت .
صبح يکي از روزهاي تابستان ، مادر مرا از خواب بيدار کرد . رسم بر اين بود که صبحانه را نخورم و راس ساعت 9 مادرم صبحانه را برايم مي آورد . سبد گل را به دستم داد و شنلي بر دوشم انداخت سپس تا در خانه بدرقه ام کرد . من به سمت ميدان شهر رفتم و مشغول فروختن شاخه هاي گل شدم . مردم از هر تيپي براي خريد گل مي آمدند براي من خيلي جالب بود بدانم آنها گل را براي چه منظوري مي خرند .
در همين فکر بودم که ناگهان پسري از دور به من نزديک شد ناگهان سبد گل را برداشت و به سرعت دور شد و من پشت سر او دوان دوان ميدويدم و با صداي نازکم فرياد ميزدم. دزد دزد دزد
وقتي از چهار راه گذشتم .صداي بوق ماشيني رو شنيدم و ديگر هيچ بياد نميآورم.ماشين دخترک بيچاره را زير گرفت . مادرش بعد از چند دقيقه براي دخترش صبحانه آورد ولي خبري از دخترک نبود . انبوه جمعيت را ديد .دل نگران شد و به سمت جمعيت حرکت کرد . دختر خود را ديد که روي اسفالت خيابان پهن شده است . او را بغل کرد و به بيمارستان برد .
حالا مادر در بيمارستان است و سه دختر خردسالش روي تخت بيمارستان هستند . آنها يکي پس از ديگري گل فروش شدند و يکي پس از ديگري بخاطر گل تصادف کردند .وقتي يکي از انها تصادف ميکرد ديگري عهده دار اين کار ميشد .اما اکنون مادر در فکر فردا بود . فردا روز عشق بود . روز والينتاين روزي که عشاق بايد به همديگر شاخه گل تقديم ميکردند و مادر در اين انديشه:

چه کسی فردا گلها را بايد بفروشد

وحيد – بامداد 17/11/1386

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]



<< Home