داستان - شعر- رومان

Wednesday, February 20, 2008

متن زیر حاصل تخیل این حقیر است
دختر شد یا پسر؟ پسر. خدا رو شکر پسر عصای پیریه

پدر و مادرم هر دوشون کارمند بودند . صبح که از خونه بیرون میزدنند تا ساعت 3 سرو کلشون پیدا نمیشد. منم که مدرسه میرفتم . تنها کسی که تو خونمون تنها میموند پدربزگم بود . از وقتی من یاد دارم پدربزرگم تک وتنها تو خونمون بود.گاهی وقت ها پیش خودم فکر میکردم پدر بزرگ چطوری تنهایی تو خونه دوام میاره .
اواسط اسفند ماه بود . مادر خونه تکونی رو شروع کرده بود . عصر ها مادر و پدر برای تمیز کردن خونه با هم کار میکردند .انها وسایل قدیمی و کهنه رو تو حیاط جمع میکردند . چند تخته قالی و یه ضبط صوت و تلوزیون سیاه و سفید و چند تا قلم دیگه که البته بعضی هاشون یادگار پدر بزرگم بود . بابام میگفت این ها دیگه ارزشی ندارند و قدیمی و کهنه شدند و باید به سمساری بفروشیم . وگرنه اگه چند سال دیگه بمونه از قیمت میافتند .
یکی از اون عصرها بابا رو به مامان کرد و گفت : عزیزم ما نمیتونیم تعطیلات عید جایی بریم . اگر عید بخوایم مسافرت بریم تو این چند روز کی باید مراقب بابام باشه . مادرم پوز خنده ای زدو گفت : پدرت هم مثل این وسایل قدیمی ، کهنه و فرسوده شده باید اون خانه سالمندان ببریمش ، بنظرم اگه اونجا باشه هم بهتر از ما بهش میرسند هم اینکه از تنهایی بیرون میاد . خودت بهتر میدونی اونجا میره پیش همسن و سالاش به نظر من هر چند پدر پیرت از این کارت دلخور میشه ولی تو بهترین کار در حقش انجام میدی .
شب اون روز من داشتم مشق مینوشتم که بابام قضیه رفتن به خانه سالمندان رو به پدربزرگ گفت . من زیر چشمی بابا و پدر بزرگ رو دید میزدم . طفلکی پدربزرگ، از حرف بابام ناراحت شد . بغض کرده بود و میخواست داد بزنه و گریه کنه . اما بلند شد و رفت تو حیاط منزل و کنار وسایل قدیمی نشست . من از پشت پنجره میدیدمش با وسایل نجوا میکرد . نمیدونم چی میگفت ولی فکر کنم خاطرات دوران جوانی رو بیاد می آورد که با اون وسایل چه دوران خوشی داشته . بهر حال فردا اونها باید از خونمون بیرون برفتند . تنها چیزی که من اون شب یاد گرفتم این بود که هر چی قدیمی و کهنه شد باید دور ریخت . میتونه اون یه وسیله باشه یا یه دوست یا عزیزترین کسی که باهاش بودی .
روز بعد بابا به سمساری تلفن زد تا بیان وسایل قدیم و کهنه رو از خونمون ببرند . همزمان من و پدر بزرگ و مادر و بابا برای رساندن پدربزرگ به خانه سالمندان آماده میشدیم . وقتی سمساری تمام وسایل قدیمون رو خرید با یه چک و چونه مقدار ی پول به بابام داد و ما هم در رو قفل کردیم تا پدر بزرگمون رو به خانه سالمندان بدرقه کنیم .
پدر بزرگ همیشه یه عصای چوبی خوشکل داشت . با اون عصا وقتی کچولو بودم زیاد باهام بازی میکرد . خیلی دوسش داشتم . دلم نمیخواست پدر بزرگ با ما به این زودی خداحافظی کنه . دلم میخواست اونم تو خونه پای سفره نوروزی باشه . حتی تو این مدت هم یه جشن تولد براش نگرفته بودیم . پدر بزرگ رو تحویل دادیم بعد به اتاقش راهنمایش کردیم و موقع رفتن او رو بوسیدیم و بهش گفتیم هر هفته بهت سر میزنیم .
موقع برگشتن من صندلی عقب ماشین نشستم . هنوز چند متری از خانه سالمندان دور نشده بودیم که یهو عصای پدر بزرگ رو دیدم. عصا رو بلند کردم و گفتم بابا اینو فراموش کردیم به پدر بزرگ بدیم . بابا هم با سر تکون دادنش حرف منو تایید کرد وبا ماشین چرخی زدو رفتیم عصا رو به پدربزرگ بدیم . موقع پیاده شدن من از بابا خواستم بزار من عصا رو به پدر بزرگ بدم اونم قبول کرد . بعد از چند دقیقه بابام دید من با همون عصا به پیش میام .
بابا: مگه عصا رو به پدربزرگ ندادی . مگه پدر بزرگ نبود
من : اره بود . اون عصا رو بهم دادو و گفت به پدرت بگو این عصا رو پدرپیرت بهت هدیه میده بعد بهم گفت بهت بگم هیچ وقت روی فرزند پسرت اعتماد نکن ولی به این عصای چوبی ایمان داشته باش ممکنه تو زمان پیری بدردت بخوره

وحید بامداد 26/11/1386

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]



<< Home