داستان - شعر- رومان

Thursday, January 24, 2008

پدر کاشکی همان کودک که بودم مرا به قبر بدرقه میکردی تا حداقل معنای عشق را نمیفهمیدم


تذکر : نوشتار زیر حاصل تخیل من است

در یکی از روزنامه های صبح خواندم :قتل دختری به دست پدرش با سیمهای برق

خواندن متن زیر برای آنها که بویی از انسانیت و عاطفه و عشق نبرده اند تجویز نمی شود

دختر به پدرش که در حال بستن دست و پایش بود رو کرد و گفت:بابای عزیزم دست و پایم را سفت نبند . من قول
میدم تقلا نکنم . قول میدم همون دختر دوران کودکی باشم - آروم و سر بزیر - راستی بابا میزاری برات از خواب
دیشب بگم - خواب دیدم بعد از سال ها خدا مهمونم شده - براش خونه جارو کردم - رفتم براش بشقاب و میوه آوردم -
بهش گفتم :خدا خوبم خواب میبینم یا بیدارم -چرا زودتر نیومدی - بهم گفت : خواب نیستی بیداری - بهم گفت فردا
ساعت 3 بعد از ظهر میام پیشت - بابا به ساعت بالا نگاه کن 3 - 10 دقیقه کمه - خدا 10 دقیقه دیگه اینجاست -
باباای ببین منم خوشحالم - ببین دارم میخندم - دوست دارم تو هم لبخند بزنی - برام بخندی - مثل اون موقع که کوچلو
بودم - باباای بخند - دوست دارم حالا که خدا میخوات بیاد هیچ که تو خون ناراحت نباشه - خشمگین نباشه - بابا ای
....

پدر در جستجوی سیم برق است


باباای یادت هست کوچولو که بودم از مردان ِحجاز در زمان جاهلیت میگفتی - میگفتی آن زمان مردان پشت اتاق

زایمان مشغول کندن گور بودنند - میگفتی بعد از زایمان بلافاصله به نزد کودکشان میرفتند و تا خبر دختر بودن

طفلشون به گوششان میخورد سرخ و افروخته میشدند - یادت هست میگفتی پدران دوان دوان دخترک بیچاره را به

گور میانداختند و با دفن کردن دختر ، آتش خشم را فرو میریختند و در مقابل مردم جاهل و نفهم سربالا نگه میداشتند

و افتخار میکردند- چرا چیزی نمیگی - چرا ساکتی


پدرکاشکی همان کودک که بودم مرا به قبر بدرقه میکردی تا حداقل معنای عشق را نمیفهمیدم


یادت است میگفتی اون موقع آیه (( بای ذنب قتلت )) (( به کدامین گناه کشته شدم)) نازل شد - حالا تو جواب بده - تو

به کدامین گناه مرا میخواهی بکشی؟ آری میدانم بخاطر کشیدن دو قلب در دفتر خاطراتم - راستشو بخوایی من قلب

دوم را نمیخواستم - سرنوشت آن را با رنگ قرمز در دفتر خاطراتم کشید

پدرکاشکی همان کودک که بودم مرا به قبر بدرقه میکردی تا حداقل معنای عشق را نمیفهمیدم


وقتی در دادگاه از تو راجع به قتل من می پرسند به قاضی به هیئت منصفه و به مردم چه خواهی گفت - میدونم

میخوای بگی به خاطر کارهای دخترم نمیتوانستم مقابل مردم سربالا بگیرم پس پدر فرق تو با مردان جاهلیت حجاز چه بود


پدر کاشکی همان کودک که بودم مرا به قبر بدرقه میکردی تا حداقل معنای عشق را نمیفهمیدم


خوب بابا مرا بکش نمیخواهم مردم تو را سرافکنده ببینند - مرا بکش - زود میخواهم پدرم را در مقابل مردمی ببینم

که به او افتخار میکنند - مرا بکش زود -

پدرکاشکی همان کودک که بودم مرا به قبر بدرقه میکردی تا حداقل معنای عشق را نمیفهمیدم


پدر مرا تک و تنها به قبر ببر - نمیخواهم کسی مرا تشیع جنازه کند - نمیخواهم کسی بر من نماز بخواند و کسی گریه

کند - تو میدانی برای دختران حجاز کسی گریه نمیکرد کسی شیون نمیکرد و کسی نماز نمیخواند


پدر کاشکی همان کودک که بودم مرا به قبر بدرقه میکردی تا حداقل معنای عشق را نمیفهمیدم


باباای یک چیز دیگر از تو میخوام - حداقل این را برایم انجام بده تا آسوده سفر کنم - وقتی به مردم میرسی نگو من

چه فعل حرامی انجام دادم یا چه لقمه حرامی خوردم که این دختر قسمت من شد - تو هیچ کار خلافی نکردی و هیچ

لقمه ی حرامی نخوردی - تو پاک مرا به دنیا آوردی ولی از یه چیز غافل بودی و اون معنی عشق بود تو هیچ لقمه

حرامی رو نخورده بودی و هیچ فعل حرامی مرتکب نشده بودی

پدر کاشکی همان کودک که بودم مرا به قبر بدرقه میکردی تا حداقل معنای عشق را نمیفهمیدم

پدر مرا بکش زود پدر نمیخواهم در جمع مردمی باشم که معنی عشق را نمیفهمنند -

تو خیال نکن من میترسم - نه !

من عاشقم و عاشق از هیچ چیز نمیترسد زود دست بکار بشو ...


دختر چشمانش را به ساعت دوخت که عقربه ها چند ثانیه دیگر ساعت 3 را به دختر خبر میدادند . در حالی که لبخند

به لب داشت بر لب ثانیه ها را شمارش میکرد پدر دست به کار شد دست و پای دخترش را بست و سپس یک سر

سیم به برق گردن دختر و سر دیگر سیم برق به پای دختر وصل کرد ساعت 2:59 و 56ثانیه و 57ثانیه و ثانیه58 و 59

ثانیه و 3 کلید برق زده شد و خدا درب قلب کوچک دختر را کوبید و مهمانش شد


وحید 28/10/1386

1 Comments:

  • kheili ghashange , faghat sharmande az inke man dir khoondam
    tabrik migam
    movafagh bashin

    *****************
    زندگی صحنه ی یکتای هنر مندی ماست

    هرکسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود

    صحنه پیوسته به جاست

    خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد

    By Anonymous Anonymous, At August 6, 2008 at 11:32 PM  

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]



<< Home