داستان - شعر- رومان

Friday, February 1, 2008

شاخه ی صلح زیتون کجاست?

تذکر:استفاده ، چاپ، تکثير آثار بدون اجازه نويسنده امکان پذير نيست

در خواب ،کبوتر صلح ديد بازي شکاري به او حمله ور شد وشاخه زيتون از دهانش رها گشت، او در چنگال باز تقلا ميکرد ، نه براي جان خود بلکه براي شاخه ي زيتون که در آسمان راهي نامشخص به زمين طي ميکرد.
در اين هنگام کبوتر صلح از خواب پريد ودر حالي که روي شاخه درخت زيتون آرميده بود شاخه ي زيتون را در منقارش نديد .به جستجوي شاخه صلح زيتون گشت ولي او را نيافت . به آسمان رفت تا شايد آن را در دشت سبز بيابد .هر چند دشت نيز پر از حيوانات وحشي بود و رفتن به آنجا براي کبوتر خطرناک بود اما شاخه ي زيتون در دشت نيزپيدا نشد. در حال پرواز بود که پرستو را ديد از او گفت :شاخه زيتون مرا نديدي ؟ جواب داد:در شهر همه مردم شاخه زيتون به دست دارند.به آنجا پرواز کن و آن را خواهي يافت.
کبوتر روانه شهر شد. بروي بامي ايستاد به داخل حياط خانه نگاه کرد . مردي ديد که در وسط حياط ايستاده و يک شاخه زيتون در دست دارد و ميگويد: اي کبوتر شاخه زيتون تو در دست من است بيا و آن را بگير و مواظب باش ديگر آن را گم نکني. اما در دست ديگرش تفنگ داشت که پشت کمرش پنهان کرده بود او با اين کار ميخواست کبوتر را بکشد و شکم خود را براي چند ساعتي سير کند
کبوتر روانه بامي ديگر شد.در وسط حياط مردي ديگر ايستاده بود و يک شاخه زيتون در دست داشت و به کبوتر ميگفت:اي کبوتر شاخه زيتون تو در دست من است بيا و آن را بگير و مواظب باش ديگر آن را گم نکني. اما در دست ديگرش قفس داشت که پشت کمرش پنهان کرده بود.او با اين کار ميخواست کبوتر را اسير کند و در بازار مرغ فروشان به ثمن بخس بفروشد و پولي براي رسيدن به آرزوهاي پست خود جور کند.
کبوتر روانه بامي ديگر شد.در وسط حياط خانه حوضي آبي قرار داشت و شاخه زيتون در داخل حوض افتاده بود .کبوتر فکر نميکرد حوض پر از آب است .پرواز کنان در حوض فرود آمد ولي ناگهان خود را درميان آب ديد . پرهايش خيس شده بود و اثري از شاخه زيتون نميديد . او سراب ديده بود . مدتي بر لب حوض نشست تا پرهايش خشک شود . و دوباره به پرواز در آمد.
کبوتر روانه بامي ديگر شد. در وسط حياط شاخه زيتون خود را ديد که بر روي زمين افتاده است .هيچ انساني نبود .پرگشود و روي زمين نشست . ولي با تعجب ديد آن شاخه زيتون قلابي است با اينکه جنسش از آهن بود با رنگ سبز ماهرانه رنگ آميزي شده بود . شاخه را رها کرد و ميخواست به بالا پرواز کند که پايش به نخي بند بود . کبوتر صلح در دام افتاده بود .خيلي تقلا کرد تا رها شود ولي نتوانست . ناگهان در کنج خلوت حياط موشي به سويش آمد و با جويدن نخ ها توانست کبوتر صلح را آزاد کند .موش سپس رو به کبوتر کرد و گفت : ديگر در شهر دنبال شاخه زيتون نگرد. اينجا شاخه زيتون به دست نميآوري . پرواز کن و به خانه خود برگرد . اما کبوتر به موش جواب داد: من با شاخه زيتون کبوتر صلح هستم . اگر نباشد کبوتر صلح نيست . يا بايد در اين راه کشته شوم يا آن را به چنگ آورم و به بالا پر گشود
کبوتر روانه بامي ديگر شد . در وسط حياط شاخه زيتون خود را در دست طفلي بازيگوش ديد که با آن بازي ميکند . گاهي به دست داشت و گاهي روي زمين ميافتاد . چند ساعتي ماند و پيش خود فکر کرد کودک آن را خواهد گذاشت و به اتاق خواهد رفت در آن زمان وقت را غنيمت ميشمارم و آن را بر ميدارم . ولي کودک شاخه زيتون را به داخل خانه برد . کبوتر هر صبح و شام همان جا اتراق کرد شايد کودک شاخه زيتون را رها کند و او آن را بردارد .
از ان زمان 40 سال ميگذرد. کبوتر هنوز بر بام خانه منتظر نشسته است . کودک بزرگ شده است .او مقاطع ابتدايي و راهنمايي و دبيرستان را با نمره عالي گذراند . سپس وارد دانشگاه افسري شد . او 10 زبان زنده دنيا حرف ميزند و اکنون در سمت وزارت جنگ در حال خدمت است و هنوز نمي داند شاخه زيتون کبوتر در دست اوست و هنوز هماننده روزهاي کودکي با آن بازي ميکند سالهاست کبوتر در جستجوي آن شاخه زيتون صلح بر بام خانه او در انتظار است
وحيد – بامداد 3/11/1386

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]



<< Home