داستان - شعر- رومان

Friday, February 8, 2008

جادوگر-ادبیات کودکانه-



يكي بود يكي نبود ، زير گنبد كبود غير از خداي خوب و مهربان هيچ كس نبود. جادوگر چند سالي بود.حاکم شهر شده بود..همه خوبي ها رو زندان کرده بود .مردم شهر از زماني که جادوگر حاکم شده بود فصل بهار رو به چشم نديده بودند .همشون منتظر فصل بهار بودند .يکي شون ميگفت من 50 ساله هنوز بهار رو نديدم . جادوگر فقط فصل زمستان رو آزاد گذاشته بود .همه جاي شهر سرد و يخ بندون بود .از همه مهمتر چند سال پيش جادوگر دستور داده بود در مغازهاي گل فروشي رو تخته کنند . خلاصه سرتون رو درد نميارم .پير و جوان ، زن و مرد،دختر و پسر حق نداشتند در دلشون رو به روي هم باز کنند.کسي حق نداشت يکي رو مهمون قلبش کنه. آخه جادوگر يه قفل بزرگ اهني به قلب همه گذاشته بود.همه ميگفتند قلبمون سنگين شده . اما يه صبح يه اتفاق جالبي افتاد .پسر جوان تو خواب ديد يه قفل ساز به نام والنتيان توي شهر کليد قلبش رو ساخته . آخه پسر چند روزي بود به دختري فکر ميکرد که بهش قول داده بود به همين زودي به قلبش دعوت ميشه و دختره ميتونه مهمان قلب بسته اش بشه . صبح پسر جوان به طرف ميدان شهر رفت تا مغازه کليد سازي آقاي والنتاين رو پيدا کنه . اتفاقا مغازه آقاي والنتاين همان جايي بود که پسرتوي خواب ديده بود . پسر وارد مغازه شد به آقاي والنتيان درود فرستاد بعد ازش خواست کليد قلبشو براش بسازه . آقاي والنيتان خنديد و گفت : کليد قلب ، اين مزخرافات چي. پسر گفت: مگه نميدوني جادوگر به قلب من قفل بسته که کسي رو به قلبم دعوت نکنم .آقاي والنتيان جواب داد: درسته جادوگر فرمان داده کسي رو به قلبتون دعوت نکنيد . جادوگر از ناداني و جهل و خرافات شما استفاده کرده و شما رو جادو کرده است . پسرم اگه کسي رو از صميم قلب دعوت کني مطمئن باش قفل قلبت باز ميشه. عزيزم برخلاف قفل آهني که جادوگر بر قلب همه افراد اين شهر بسته کليدش آهني و زمخت نيست . سپس اقاي والنتيان يه شاخه گل رز قرمز به دست پسر دادو گفت: اين کليد قلب تو و دختري است که ميخواي به قلبت دعوت کني . اين شاه کليد همه قفل هايي است که به دل مردم زده شده است.کاش مردم قدر اين شاخه گل رز ميدونستند. پسر جوان شاخه گل رز رو گرفت يه نگاه به گل انداخت .تازه گل رز رو ديده بود بعد يه نگاهي به قلبش انداخت و ديد در کمال ناباوري قلبش باز شده است .نگاهي به آقاي والنتيان انداخت .لبخندي زد و به طرف معشوقه خودش رفت تا بتونه اون رو به قلبش دعوت کنه . در همين موقع گوي شيشه اي جادوگر نوراني شد .جادوگر دوان دوان رفت ببينه تو قلمروش چه اتفاقي افتاده يه نگاهي به گوي انداخت و ديد يه دختره تو قلب يه پسر جا گرفته .از گوي کمک خواست تا بفهمه کي تونسته قلب اين دو مرغ عشق رو باز کنه .گوي آقاي والنتيان رو نمايش داد که تو مغازه ي کليد سازيش داشت کار ميکرد . جادوگر دستور داد آقاي والنتيان رو روز بعد تو ميدان شهر دار بزنند تا براي همه عبرت بشه کسي کليد قلبي رو نسازه . روز بعد آقاي والنتيان توي ميدون شهر دار زدند .انبوه جمعيت موج ميزد ولي کسي براي آزاديش کاري نميکرد . وقتي آقاي وانتيان دار زده شد . ناگهان پشت سرش از دستهاي بسته اش يه شاخه گل رز افتاد . پسر جوان دويد و شاخه گل رو به تمام ادمها نشون دادو گفت . اين شاه کليد قفل تمام قلبهاست . معشوقش تو جمعيت ، شاخه هاي گل رز رو به تمام افراد هديه مي کرد . ناگهان قفل تمام دل ها باز شد . حتي قفل زنداني که خورشيد و فصل بهار توي اون زنداني بودند . بعد از 50 سال خورشيد دوباره طلوع کرد . فصل بهار آزاد شده بود . برف و يخ ها آب شدن. درختان جوانه و شکوفه زدند . گوي شيشه اي جادوگر يه شاخه گل نشون دادو شکست .چشم جادوگر يه شاخه گل ديدو کور شد . صداي چلچله جادوگر رو کر کرد . جادوگر همينطور که دنبال جاروي اسرار آميزش براي فرار ميگشت چون کور شده بود و چيزي نميديد افتاد توي چاه آب و نابود شد .
(( پيشاپيش والنتيان مبارک)) وحيد – بامداد 12/11/1386

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]



<< Home