داستان - شعر- رومان

Saturday, January 12, 2008

خانه ام

یاران خانه ام ویران است
سقف!
میدانم باران نزدیک است و تو خواهی چکید
نعل اسب!
این ویرانه نیازی به تو ندارد ، پی خانه ای دیگر باش
شیشه پنجره!
چه کسی با سنگ و بی رحمی از پشت تو را خرد کرد مگر او شرم نکرد که دارد شیشه آبی را خورد میکند
لانه مرغک تنهایی من!
مرغ تو گوچ کرده ودیگر بر نمیگردد . کاش تو را با خود برده بود
صندلی !
میدانم ، پوسیده شدی و تحمل نداری دیگر ، یک نفر ، برتن تو ، آسوده کند
ساعت دیواری!
تو چرا خاموشی؟
من به صدای ثانیه ها ، که پی هم میخواندی،عادت کرده بودم
آینه!
آفرین بر تو
گرد این خانه به خود پوشیدی ،
نقشه این متروکه ، به دلت راه ندادی
تا نبینی هرگز ، ویرانه من
شومینه !
تو چرا کور شدی؟
آتشت خاکستر شده ، ودیگر کسی نیست تو را زنده و سوزان نگهدارد
شمع دانی ها کو؟
دزد یا همسایه ، به چه قیمت برده
تخت خواب!
یادت است ، ما در آن خاطره ای خوش داشتیم
خواب ها میدیدیم
و چه تعبیرها از آن میکردیم ،
قفل در!
تو چرا تنهایی ، میدانم ، تو کلیدت سالهاست ، زیر آن تیرک چوب ، گم شده است
روی میز ، گل مصنوعی!
به چه میخندی؟
میخواهی بگویی ، در این ویرانی ، همه جز من ، پوسیده شدند
نه
عنکبوت بیدار است
وبا تار ظریفش ، در پی زاد و ولد میگردد

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]



<< Home