داستان - شعر- رومان

Thursday, November 8, 2007

جامه خوشبختی


چند روزی پی
این تن لخت
آواره شدم
پشت ویترین مغازه ندیدم هرگز
دست در دامن خیاط شدم
گو آن خیاط
ساحر دهری بود
که بپوشاند مرا
جامه بدبختی
چون به فکر آمد سر
هرکسی جامه خوشبختی خود
خود باید بافتن
و چو نتوان بافتی
تن لخت به زه جامه بدبختی ایست
وحید بامداد

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]



<< Home