داستان - شعر- رومان

Friday, November 2, 2007

شقايق


این شقایق که تو نامش بردی
سال هاست
چشم به خورشید دارد
هر بهاران
او در دل دشت می روید
که بگوید
ای دشت
تو بدون من
نداری منظر
ولی افسوس
که این حس غرور
زود پژمرده شود
یا به دست ره گذری
چیده شود
یا با پایی لکدمال شود
یا با بادی پرپر گردد
یا با آتش خرمن
در تاریکی شب
در غربت دشت
میسوزد
وحید(بامداد)


0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]



<< Home