شقايق
این شقایق که تو نامش بردی
سال هاست
چشم به خورشید دارد
هر بهاران
او در دل دشت می روید
که بگوید
ای دشت
تو بدون من
نداری منظر
ولی افسوس
که این حس غرور
زود پژمرده شود
یا به دست ره گذری
چیده شود
یا با پایی لکدمال شود
یا با بادی پرپر گردد
یا با آتش خرمن
در تاریکی شب
در غربت دشت
میسوزد
وحید(بامداد)
0 Comments:
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home