داستان - شعر- رومان

Sunday, March 8, 2009

هيچستان

خورشيد با طلوعش صداي واق واق واق وزغ ها و جير جير جير جيرجيرك ها را خاموش كرد . رودخانه مثل هميشه در جريان بود .بي وزنان روي آب روان بودند و سنگين ها در زير آب ساكن .ماهي آزاد براي رسيدن به كوهستان ، همان جايي كه زاييده شده بود در خلاف جهت آب شنا ميكرد.گله ي بوفالوها براي رفتن به آن طرف رودخانه در ترس و وحشت بودند اما راهي جز گذر از عرض رودخانه نداشتند.کروکوديل ها براي يك طعمه ي چرب و نرم بوفالو در كمين نشسته بودند. قمري براي رفع عطشش به ساحل رودخانه آمده بود . لك لك عكس خود را در آب رودخانه ميديد و گويي از همه جا بي خبر به آراستن پرهايش مشغول بود.لاك پشت در لاك خود فرو رفته بود .خورشيد غروب كرد وزغ ها واق واق واق و جيرجيرك ها جير جير جير را از سر گرفتند