داستان - شعر- رومان

Friday, June 6, 2008

فرمان

تذکر:استفاده ، چاپ، تکثير آثار بدون اجازه نويسنده امکان پذير نيست

هنگام غروب، پادشاه از شکارگاه به سوی ارگ و قصر خود روانه می شد . در راه پیرمردی دید که بارسنگینی از هیزم بر پشت حمل میکند. لنگ لنگان قدم بر میداشت و نفس نفس صدا میداد . پادشاه به پیرمرد نزدیک شد و گفت:مردک مگر تو گاری نداری که بار به این سنگینی میبری .هر چیز بهر کاری ساخته اند . گاری برای بار بردن وسلطان برای فرمان دادن و رعیت برای فرمان بردن

پیرمرد خند ه ای کرد و گفت : علی حضرت، اینگونه هم که فکر میکنی فرمان در دست تو نیست. به آن طرف جاده نگاه کن. چه میبینی ؟

پادشاه: پیرمردی که بارهیزم بر گاری دارد و به سوی شهر روانه است

پیرمرد: میدانی آن مرد، اولادش از من افزون تر است و فقرش از من بیشتراست؟

پادشاه: باور ندارم . از قرائن بر می آید فقر تو بیشتر باشد زیرا آن گاری دارد و تو نداری و بر فزونی اولاد باید تحقیق کرد

پیرمرد:علی حضرت آن گاری مال من و آن مرد همنوع من است.او گاری نداشت و هر شب گریه ی کودکانش مرا آزار میداد.چون فقرش از من بیشتر بود گاری خود را به او دادم تا بتواند خنده به کودکانش هدیه دهد. بارسنگین هیزم ، باصدای خنده ی کودکان آن مرد، چون کاه بر من سبک میشود.آنچه به من فرمان میراند خنده ی کودکان است و آنچه تو فرمان میرانی گریه ی کودکان است

Sunday, June 1, 2008

خانه ی آبی و بازی شطرنج

تذکر:استفاده ، چاپ، تکثير آثار بدون اجازه نويسنده امکان پذير نيست


سپاهیان سفید و سپاهیان سیاه ی شطرنج در مقابل همدیگر صف کشیده بودند.هر کدام از آنها خانه های سفید و سیاه را بین خود تقسیم کرده بودند تا اینکه یک روز یک رهگذربا قلم مو و رنگ آبی یکی از خانه ها را آبی کرد.پادشاه هان فرمان حمله دادند و جنگ را برای گرفتن خانه ی آبی شروع کردند. مهره های سیاه و سفید یکی پس از دیگری از صفحه شطرنج خارج میشدند تا اینکه در نهایت پادشاه سفید با اسب سفیدش ماند. پادشاه سفید با حالت مغرورانه ای که پیروز جنگ شده بود از اسب پیاده شد و خود را به خانه ی آبی رسانید. اما وقتی تصویرخود را در آب دید روسیاه شده بود وبا تعجب تصویر پادشاه سیاه را در مقابل چشمانش دید ومات گشت.

قطعه ای از کتاب جویندگان آب ، نوشته ی خودم