داستان - شعر- رومان

Friday, February 29, 2008

من سفر خواهم کرد با قوی سپید

تقدیم به آنان که آزاده اند

من سفر خواهم کرد
((با قوی سپید))
وچه زیبا به من میگوید
((قو))
من تو را خواهم برد
من تو را خواهم برد
بر فراز جنگل سبز
بر بلندای رشته کوههای سفید
جاده اش آستانه قدسی نور
دو قدم مانده به صبح
در کنار ساحل
به امید خورشید
من و قو منتظر آمدنیم
ناگهان
پشت نیزار کنون
یک کمینگاه مخوف
چکمه ای در آب میکند خش خش
وقطارهای فشنگ بر کمری آرام
اوست صیاد جنون
میکشد تیر به پرهای سپید
وه چه زیباست طلوع
درعزاداری قو
یک نفس صبر نکرد
گردن قو در دست
چون سری بر داراست
که به مرگ اخم نکرد
من به لبخند پر از بغض گلو به صیاد میگویم
گشتن قوی سپید شاه کار است
او به من میخندد
او به من میگوید
من مجوز دارم پای آن آمده است
صید قو در فصل خزان آزاد است

Wednesday, February 20, 2008

متن زیر حاصل تخیل این حقیر است
دختر شد یا پسر؟ پسر. خدا رو شکر پسر عصای پیریه

پدر و مادرم هر دوشون کارمند بودند . صبح که از خونه بیرون میزدنند تا ساعت 3 سرو کلشون پیدا نمیشد. منم که مدرسه میرفتم . تنها کسی که تو خونمون تنها میموند پدربزگم بود . از وقتی من یاد دارم پدربزرگم تک وتنها تو خونمون بود.گاهی وقت ها پیش خودم فکر میکردم پدر بزرگ چطوری تنهایی تو خونه دوام میاره .
اواسط اسفند ماه بود . مادر خونه تکونی رو شروع کرده بود . عصر ها مادر و پدر برای تمیز کردن خونه با هم کار میکردند .انها وسایل قدیمی و کهنه رو تو حیاط جمع میکردند . چند تخته قالی و یه ضبط صوت و تلوزیون سیاه و سفید و چند تا قلم دیگه که البته بعضی هاشون یادگار پدر بزرگم بود . بابام میگفت این ها دیگه ارزشی ندارند و قدیمی و کهنه شدند و باید به سمساری بفروشیم . وگرنه اگه چند سال دیگه بمونه از قیمت میافتند .
یکی از اون عصرها بابا رو به مامان کرد و گفت : عزیزم ما نمیتونیم تعطیلات عید جایی بریم . اگر عید بخوایم مسافرت بریم تو این چند روز کی باید مراقب بابام باشه . مادرم پوز خنده ای زدو گفت : پدرت هم مثل این وسایل قدیمی ، کهنه و فرسوده شده باید اون خانه سالمندان ببریمش ، بنظرم اگه اونجا باشه هم بهتر از ما بهش میرسند هم اینکه از تنهایی بیرون میاد . خودت بهتر میدونی اونجا میره پیش همسن و سالاش به نظر من هر چند پدر پیرت از این کارت دلخور میشه ولی تو بهترین کار در حقش انجام میدی .
شب اون روز من داشتم مشق مینوشتم که بابام قضیه رفتن به خانه سالمندان رو به پدربزرگ گفت . من زیر چشمی بابا و پدر بزرگ رو دید میزدم . طفلکی پدربزرگ، از حرف بابام ناراحت شد . بغض کرده بود و میخواست داد بزنه و گریه کنه . اما بلند شد و رفت تو حیاط منزل و کنار وسایل قدیمی نشست . من از پشت پنجره میدیدمش با وسایل نجوا میکرد . نمیدونم چی میگفت ولی فکر کنم خاطرات دوران جوانی رو بیاد می آورد که با اون وسایل چه دوران خوشی داشته . بهر حال فردا اونها باید از خونمون بیرون برفتند . تنها چیزی که من اون شب یاد گرفتم این بود که هر چی قدیمی و کهنه شد باید دور ریخت . میتونه اون یه وسیله باشه یا یه دوست یا عزیزترین کسی که باهاش بودی .
روز بعد بابا به سمساری تلفن زد تا بیان وسایل قدیم و کهنه رو از خونمون ببرند . همزمان من و پدر بزرگ و مادر و بابا برای رساندن پدربزرگ به خانه سالمندان آماده میشدیم . وقتی سمساری تمام وسایل قدیمون رو خرید با یه چک و چونه مقدار ی پول به بابام داد و ما هم در رو قفل کردیم تا پدر بزرگمون رو به خانه سالمندان بدرقه کنیم .
پدر بزرگ همیشه یه عصای چوبی خوشکل داشت . با اون عصا وقتی کچولو بودم زیاد باهام بازی میکرد . خیلی دوسش داشتم . دلم نمیخواست پدر بزرگ با ما به این زودی خداحافظی کنه . دلم میخواست اونم تو خونه پای سفره نوروزی باشه . حتی تو این مدت هم یه جشن تولد براش نگرفته بودیم . پدر بزرگ رو تحویل دادیم بعد به اتاقش راهنمایش کردیم و موقع رفتن او رو بوسیدیم و بهش گفتیم هر هفته بهت سر میزنیم .
موقع برگشتن من صندلی عقب ماشین نشستم . هنوز چند متری از خانه سالمندان دور نشده بودیم که یهو عصای پدر بزرگ رو دیدم. عصا رو بلند کردم و گفتم بابا اینو فراموش کردیم به پدر بزرگ بدیم . بابا هم با سر تکون دادنش حرف منو تایید کرد وبا ماشین چرخی زدو رفتیم عصا رو به پدربزرگ بدیم . موقع پیاده شدن من از بابا خواستم بزار من عصا رو به پدر بزرگ بدم اونم قبول کرد . بعد از چند دقیقه بابام دید من با همون عصا به پیش میام .
بابا: مگه عصا رو به پدربزرگ ندادی . مگه پدر بزرگ نبود
من : اره بود . اون عصا رو بهم دادو و گفت به پدرت بگو این عصا رو پدرپیرت بهت هدیه میده بعد بهم گفت بهت بگم هیچ وقت روی فرزند پسرت اعتماد نکن ولی به این عصای چوبی ایمان داشته باش ممکنه تو زمان پیری بدردت بخوره

وحید بامداد 26/11/1386

Monday, February 11, 2008

دختران گل فروش



مادر هر روز صبح قبل از طلوع خوشيد از خواب بيدارمي شد . به سوي باغچه مي رفت و غنچه هاي گل رز را با قيچي مي چيد . سپس آن را در سبد ميگذاشت . اين کار هر روز مادر بود حتي روزهاي جمعه نيز ، به اين کار مشغول بود هر چند در روز تعطيل کسي گل نميخريد و ميدان شهر از سکنه خالي بود . ولي مادر چيدن گل را دوست داشت .
صبح يکي از روزهاي تابستان ، مادر مرا از خواب بيدار کرد . رسم بر اين بود که صبحانه را نخورم و راس ساعت 9 مادرم صبحانه را برايم مي آورد . سبد گل را به دستم داد و شنلي بر دوشم انداخت سپس تا در خانه بدرقه ام کرد . من به سمت ميدان شهر رفتم و مشغول فروختن شاخه هاي گل شدم . مردم از هر تيپي براي خريد گل مي آمدند براي من خيلي جالب بود بدانم آنها گل را براي چه منظوري مي خرند .
در همين فکر بودم که ناگهان پسري از دور به من نزديک شد ناگهان سبد گل را برداشت و به سرعت دور شد و من پشت سر او دوان دوان ميدويدم و با صداي نازکم فرياد ميزدم. دزد دزد دزد
وقتي از چهار راه گذشتم .صداي بوق ماشيني رو شنيدم و ديگر هيچ بياد نميآورم.ماشين دخترک بيچاره را زير گرفت . مادرش بعد از چند دقيقه براي دخترش صبحانه آورد ولي خبري از دخترک نبود . انبوه جمعيت را ديد .دل نگران شد و به سمت جمعيت حرکت کرد . دختر خود را ديد که روي اسفالت خيابان پهن شده است . او را بغل کرد و به بيمارستان برد .
حالا مادر در بيمارستان است و سه دختر خردسالش روي تخت بيمارستان هستند . آنها يکي پس از ديگري گل فروش شدند و يکي پس از ديگري بخاطر گل تصادف کردند .وقتي يکي از انها تصادف ميکرد ديگري عهده دار اين کار ميشد .اما اکنون مادر در فکر فردا بود . فردا روز عشق بود . روز والينتاين روزي که عشاق بايد به همديگر شاخه گل تقديم ميکردند و مادر در اين انديشه:

چه کسی فردا گلها را بايد بفروشد

وحيد – بامداد 17/11/1386

Friday, February 8, 2008

جادوگر-ادبیات کودکانه-



يكي بود يكي نبود ، زير گنبد كبود غير از خداي خوب و مهربان هيچ كس نبود. جادوگر چند سالي بود.حاکم شهر شده بود..همه خوبي ها رو زندان کرده بود .مردم شهر از زماني که جادوگر حاکم شده بود فصل بهار رو به چشم نديده بودند .همشون منتظر فصل بهار بودند .يکي شون ميگفت من 50 ساله هنوز بهار رو نديدم . جادوگر فقط فصل زمستان رو آزاد گذاشته بود .همه جاي شهر سرد و يخ بندون بود .از همه مهمتر چند سال پيش جادوگر دستور داده بود در مغازهاي گل فروشي رو تخته کنند . خلاصه سرتون رو درد نميارم .پير و جوان ، زن و مرد،دختر و پسر حق نداشتند در دلشون رو به روي هم باز کنند.کسي حق نداشت يکي رو مهمون قلبش کنه. آخه جادوگر يه قفل بزرگ اهني به قلب همه گذاشته بود.همه ميگفتند قلبمون سنگين شده . اما يه صبح يه اتفاق جالبي افتاد .پسر جوان تو خواب ديد يه قفل ساز به نام والنتيان توي شهر کليد قلبش رو ساخته . آخه پسر چند روزي بود به دختري فکر ميکرد که بهش قول داده بود به همين زودي به قلبش دعوت ميشه و دختره ميتونه مهمان قلب بسته اش بشه . صبح پسر جوان به طرف ميدان شهر رفت تا مغازه کليد سازي آقاي والنتاين رو پيدا کنه . اتفاقا مغازه آقاي والنتاين همان جايي بود که پسرتوي خواب ديده بود . پسر وارد مغازه شد به آقاي والنتيان درود فرستاد بعد ازش خواست کليد قلبشو براش بسازه . آقاي والنيتان خنديد و گفت : کليد قلب ، اين مزخرافات چي. پسر گفت: مگه نميدوني جادوگر به قلب من قفل بسته که کسي رو به قلبم دعوت نکنم .آقاي والنتيان جواب داد: درسته جادوگر فرمان داده کسي رو به قلبتون دعوت نکنيد . جادوگر از ناداني و جهل و خرافات شما استفاده کرده و شما رو جادو کرده است . پسرم اگه کسي رو از صميم قلب دعوت کني مطمئن باش قفل قلبت باز ميشه. عزيزم برخلاف قفل آهني که جادوگر بر قلب همه افراد اين شهر بسته کليدش آهني و زمخت نيست . سپس اقاي والنتيان يه شاخه گل رز قرمز به دست پسر دادو گفت: اين کليد قلب تو و دختري است که ميخواي به قلبت دعوت کني . اين شاه کليد همه قفل هايي است که به دل مردم زده شده است.کاش مردم قدر اين شاخه گل رز ميدونستند. پسر جوان شاخه گل رز رو گرفت يه نگاه به گل انداخت .تازه گل رز رو ديده بود بعد يه نگاهي به قلبش انداخت و ديد در کمال ناباوري قلبش باز شده است .نگاهي به آقاي والنتيان انداخت .لبخندي زد و به طرف معشوقه خودش رفت تا بتونه اون رو به قلبش دعوت کنه . در همين موقع گوي شيشه اي جادوگر نوراني شد .جادوگر دوان دوان رفت ببينه تو قلمروش چه اتفاقي افتاده يه نگاهي به گوي انداخت و ديد يه دختره تو قلب يه پسر جا گرفته .از گوي کمک خواست تا بفهمه کي تونسته قلب اين دو مرغ عشق رو باز کنه .گوي آقاي والنتيان رو نمايش داد که تو مغازه ي کليد سازيش داشت کار ميکرد . جادوگر دستور داد آقاي والنتيان رو روز بعد تو ميدان شهر دار بزنند تا براي همه عبرت بشه کسي کليد قلبي رو نسازه . روز بعد آقاي والنتيان توي ميدون شهر دار زدند .انبوه جمعيت موج ميزد ولي کسي براي آزاديش کاري نميکرد . وقتي آقاي وانتيان دار زده شد . ناگهان پشت سرش از دستهاي بسته اش يه شاخه گل رز افتاد . پسر جوان دويد و شاخه گل رو به تمام ادمها نشون دادو گفت . اين شاه کليد قفل تمام قلبهاست . معشوقش تو جمعيت ، شاخه هاي گل رز رو به تمام افراد هديه مي کرد . ناگهان قفل تمام دل ها باز شد . حتي قفل زنداني که خورشيد و فصل بهار توي اون زنداني بودند . بعد از 50 سال خورشيد دوباره طلوع کرد . فصل بهار آزاد شده بود . برف و يخ ها آب شدن. درختان جوانه و شکوفه زدند . گوي شيشه اي جادوگر يه شاخه گل نشون دادو شکست .چشم جادوگر يه شاخه گل ديدو کور شد . صداي چلچله جادوگر رو کر کرد . جادوگر همينطور که دنبال جاروي اسرار آميزش براي فرار ميگشت چون کور شده بود و چيزي نميديد افتاد توي چاه آب و نابود شد .
(( پيشاپيش والنتيان مبارک)) وحيد – بامداد 12/11/1386

Friday, February 1, 2008

شاخه ی صلح زیتون کجاست?

تذکر:استفاده ، چاپ، تکثير آثار بدون اجازه نويسنده امکان پذير نيست

در خواب ،کبوتر صلح ديد بازي شکاري به او حمله ور شد وشاخه زيتون از دهانش رها گشت، او در چنگال باز تقلا ميکرد ، نه براي جان خود بلکه براي شاخه ي زيتون که در آسمان راهي نامشخص به زمين طي ميکرد.
در اين هنگام کبوتر صلح از خواب پريد ودر حالي که روي شاخه درخت زيتون آرميده بود شاخه ي زيتون را در منقارش نديد .به جستجوي شاخه صلح زيتون گشت ولي او را نيافت . به آسمان رفت تا شايد آن را در دشت سبز بيابد .هر چند دشت نيز پر از حيوانات وحشي بود و رفتن به آنجا براي کبوتر خطرناک بود اما شاخه ي زيتون در دشت نيزپيدا نشد. در حال پرواز بود که پرستو را ديد از او گفت :شاخه زيتون مرا نديدي ؟ جواب داد:در شهر همه مردم شاخه زيتون به دست دارند.به آنجا پرواز کن و آن را خواهي يافت.
کبوتر روانه شهر شد. بروي بامي ايستاد به داخل حياط خانه نگاه کرد . مردي ديد که در وسط حياط ايستاده و يک شاخه زيتون در دست دارد و ميگويد: اي کبوتر شاخه زيتون تو در دست من است بيا و آن را بگير و مواظب باش ديگر آن را گم نکني. اما در دست ديگرش تفنگ داشت که پشت کمرش پنهان کرده بود او با اين کار ميخواست کبوتر را بکشد و شکم خود را براي چند ساعتي سير کند
کبوتر روانه بامي ديگر شد.در وسط حياط مردي ديگر ايستاده بود و يک شاخه زيتون در دست داشت و به کبوتر ميگفت:اي کبوتر شاخه زيتون تو در دست من است بيا و آن را بگير و مواظب باش ديگر آن را گم نکني. اما در دست ديگرش قفس داشت که پشت کمرش پنهان کرده بود.او با اين کار ميخواست کبوتر را اسير کند و در بازار مرغ فروشان به ثمن بخس بفروشد و پولي براي رسيدن به آرزوهاي پست خود جور کند.
کبوتر روانه بامي ديگر شد.در وسط حياط خانه حوضي آبي قرار داشت و شاخه زيتون در داخل حوض افتاده بود .کبوتر فکر نميکرد حوض پر از آب است .پرواز کنان در حوض فرود آمد ولي ناگهان خود را درميان آب ديد . پرهايش خيس شده بود و اثري از شاخه زيتون نميديد . او سراب ديده بود . مدتي بر لب حوض نشست تا پرهايش خشک شود . و دوباره به پرواز در آمد.
کبوتر روانه بامي ديگر شد. در وسط حياط شاخه زيتون خود را ديد که بر روي زمين افتاده است .هيچ انساني نبود .پرگشود و روي زمين نشست . ولي با تعجب ديد آن شاخه زيتون قلابي است با اينکه جنسش از آهن بود با رنگ سبز ماهرانه رنگ آميزي شده بود . شاخه را رها کرد و ميخواست به بالا پرواز کند که پايش به نخي بند بود . کبوتر صلح در دام افتاده بود .خيلي تقلا کرد تا رها شود ولي نتوانست . ناگهان در کنج خلوت حياط موشي به سويش آمد و با جويدن نخ ها توانست کبوتر صلح را آزاد کند .موش سپس رو به کبوتر کرد و گفت : ديگر در شهر دنبال شاخه زيتون نگرد. اينجا شاخه زيتون به دست نميآوري . پرواز کن و به خانه خود برگرد . اما کبوتر به موش جواب داد: من با شاخه زيتون کبوتر صلح هستم . اگر نباشد کبوتر صلح نيست . يا بايد در اين راه کشته شوم يا آن را به چنگ آورم و به بالا پر گشود
کبوتر روانه بامي ديگر شد . در وسط حياط شاخه زيتون خود را در دست طفلي بازيگوش ديد که با آن بازي ميکند . گاهي به دست داشت و گاهي روي زمين ميافتاد . چند ساعتي ماند و پيش خود فکر کرد کودک آن را خواهد گذاشت و به اتاق خواهد رفت در آن زمان وقت را غنيمت ميشمارم و آن را بر ميدارم . ولي کودک شاخه زيتون را به داخل خانه برد . کبوتر هر صبح و شام همان جا اتراق کرد شايد کودک شاخه زيتون را رها کند و او آن را بردارد .
از ان زمان 40 سال ميگذرد. کبوتر هنوز بر بام خانه منتظر نشسته است . کودک بزرگ شده است .او مقاطع ابتدايي و راهنمايي و دبيرستان را با نمره عالي گذراند . سپس وارد دانشگاه افسري شد . او 10 زبان زنده دنيا حرف ميزند و اکنون در سمت وزارت جنگ در حال خدمت است و هنوز نمي داند شاخه زيتون کبوتر در دست اوست و هنوز هماننده روزهاي کودکي با آن بازي ميکند سالهاست کبوتر در جستجوي آن شاخه زيتون صلح بر بام خانه او در انتظار است
وحيد – بامداد 3/11/1386