داستان - شعر- رومان

Tuesday, November 20, 2007

معنی دیوانه


دیوانه وار گرد شهر میگردم و به در هر خانه آویزان میشوم. زنگ را به صدا در می آورم. از آیفن صدا می آید:

کیه؟

میگویم خانه دوست اینجاست؟

میگوید : گم شو دیوانه!

از شهر خارج میشم و سر به بیابان می گذارم . کلبه ای میبینم . از خاک و چوب. تک و تنها در دل کویر . نزدیک میشوم با تکه سنگی به در کلبه میکوبم . از کلبه صدا می آید :

کیه؟

می گویم خانه دوست اینجاست؟

میگوید:آری

در را باز میکند و با ناز و کرشمه میگوید بفرما دیوانه!

و من برای اولین بار واژه "دیوانه" را در دل کویر معنی میکنم

نویسنده : وحید _ بامداد 29 آبان 1386



Thursday, November 8, 2007

جامه خوشبختی


چند روزی پی
این تن لخت
آواره شدم
پشت ویترین مغازه ندیدم هرگز
دست در دامن خیاط شدم
گو آن خیاط
ساحر دهری بود
که بپوشاند مرا
جامه بدبختی
چون به فکر آمد سر
هرکسی جامه خوشبختی خود
خود باید بافتن
و چو نتوان بافتی
تن لخت به زه جامه بدبختی ایست
وحید بامداد

Tuesday, November 6, 2007

بودیم.... و شدیم.....


دوستان عزیز و گرامی .بریده ای از مثنوی (بودیم- شدیم) دیشب به نگارش درآمد مثنوی بالا را بخوانید و یک مصراع از خودتان در نظرها به آن اضافه کنید
وحید- بامداد

Friday, November 2, 2007

شقايق


این شقایق که تو نامش بردی
سال هاست
چشم به خورشید دارد
هر بهاران
او در دل دشت می روید
که بگوید
ای دشت
تو بدون من
نداری منظر
ولی افسوس
که این حس غرور
زود پژمرده شود
یا به دست ره گذری
چیده شود
یا با پایی لکدمال شود
یا با بادی پرپر گردد
یا با آتش خرمن
در تاریکی شب
در غربت دشت
میسوزد
وحید(بامداد)